جامانده در شهر ارواح

نگاهی به سگ سیاه ساختۀ گوان هو

نوشتۀ پرنیان روشن

در عمق بیابانی غبارآلود، تپه‌های سخت پوشیده از خار و خاشاک، زیر آفتاب خاکستری روزی سرد، مرد تنها قدم برمی‌دارد. چشم از دور او را می‌بیند که نقطه‌ای گم‌گشته در عظمت صحراست. به شهر که می‌رسد، در افق، سرخی کمرنگی از غروب پشت لایه‌های ابر نور می‌دهد. سگ‌ها بی‌وقفه فریاد می‌زنند. مرد تنها از میان ساختمان‌های متروکه، دیوارهای رنگ‌ورو رفته، خیابان‌های خالی از جمعیت، خالی از هیاهوی انسانی، با آواز سگ‌های ولگرد جلو می‌رود. همچنان همان نقطۀ کم‌رنگ است، چسبیده به تن رنجور ساختمان بلند خاکستری.

این سرزمین قرار است به زودی میزبان المپیک باشد و به این مناسبت طرحی برای نوسازی تمام کشور در حال اجراست. باید چینی تازه متولد شود، چینی مدرن با شهرهای عظیم و چشمگیر، برج‌های غول‌پیکر، ساخت‌وساز بی‌پایان، جرثقیل و آهن و سیمانی که هر روز گوشه‌ای از شهر را به خاک می‌کوبند و باز می‌سازند و هیچ‌وقت قصد ترک خیابان‌ها را ندارند. تبلیغات تلویزیونی این نوسازی با شعارهای خوشبختی، رؤیایی تو خالی می‌فروشد. حال نوبت به نوسازی شهر این داستان رسیده، شهری در دل بیابانی سرد با آفتابی کم‌رمق و آسمانی خاکستری. ساختمان‌های بتنی، مستطیل‌های بلند یک شکل با دیوارهای رنگ‌پریده و پنجره‌های خالی از شیشه که روزگاری درون خود حامل زندگی بودند، امروز تکه‌های از یاد رفته از اشیاء کهنه را که هر لحظه باد غبار تازه‌ای به رویشان می‌نشاند، بر تن خود در سکوت، تا زمانی نامعلوم حمل می‌کنند. ساختمان‌ها تنها و در غیاب قدم‌های انسان ایستاده‌اند و طبیعت از تن خاک کهنه‌شان دوباره در حال روییدن است، در حال تحمیل خود به سنگ‌های سیمانی و تسخیر دوبارۀ سرزمینی که روزگاری تماماً در اختیار او بود. دولت اما خواب دیگری برای شهر دیده، تلاش گیاهان بی‌حاصل خواهد ماند.

اینجا شهر ارواح فراموش‌شده است. انسان‌ها خانه را تنها رها کردند و هر آنچه بار اضافی به روی دوششان بود، جا گذاشتند تا در خاک‌های شهر کهنه دفن شود. در میان کدری پنجره‌های شکسته اما، روحی سرگردان، روح اشیاء رو به مرگ و خاک‌گرفته، خیابان و مرد تنهایی را که بی‌اجازه وارد قلمرواش شده، آرام و بی‌صدا، زیر نظر دارد. در حوالی این ساختمان‌های خالی از سکنه، سگ‌های ولگرد مراقبند کسی به حریم ارواح دست درازی نکند، سگ‌هایی که در روند تخلیۀ شهر از خانوادۀ خود طرد شدند و میان خرابه‌های تمدن تنها ماندند. شاید اینجا دیگر شهر همین سگ‌ها باشد که هر گوشه از خیابان از صدایشان پر است. از بین این حیوانات جامانده، سگ سیاه لاغری جدا می‌ایستد. او که به اتهام هاری تحت تعقیب است، به عنوان مجرم اصلی شهر شناخته می‌شود و برای دستگیری‌اش جایزه تعیین شده. سگ سیاه در گوشه‌ای از ساختمانی بلند، تک و تنها، پنهان شده و پرخاشگرانه از همه کس فاصله می‌گیرد، بی‌آنکه بیمار باشد، زیرا در جهان حیوانی خود آگاه به این اتهام دروغین است.

لانگ، مرد تنهای قصه، برای دریافت جایزه برای دستگیری سگ، طی نبردی زخمی می‌شود و مجبور است روزهایی را با او در قرنطینه زندگی کند تا از سلامت خود اطمینان یابد. در این همنشینی اجباری دوستی تازه‌ای شکل می‌گیرد. دوستی عمیق میان انسان و سگ ریشه در تاریخ کهنۀ بشر دارد، وقتی که انسان نخستین دور آتش می‌نشست و شب هنگام استخوان بازمانده از شکار را برای سگ‌هایی می‌گذاشت که برای قدردانی، از قبیله محافظت می‌کردند. سالیان سال از این شکل نخستین دوستی گذشته است، اینجا رابطه از حد یک بده‌بستان فراتر می‌رود، چرا که لانگ بر چهرۀ رنجور حیوان، همچون آینه‌ای، صورت خسته خود را می‌یابد. حتی دوربین برای کارت‌شناسایی‌شان عکسی با پس‌زمینۀ مشابه می‌گیرد. آن‌ها که هر دو مجرمانی تحت تعقیب‌اند و کسی آن بیرون به قصد انتقام در کمینشان نشسته است، در تنهایی و آوارگی هم شریک می‌شوند. آن‌ها از باقی مردم فاصله گرفته‌اند و هیچ‌کدام میلی به سخن گفتن ندارد. این رابطه که در سکوت و با نگاه مکالمات خود را انجام می‌دهد، پیوندی عمیق میان دو روح تنها می‌سازد. لانگ برای دفاع از سگ با بقیه درگیر می‌شود و حتی حاضر است جان خود را به خطر بیندازد. روی موتورش برای او جایگاهی مخصوص می‌سازد و در تمام مسیر همسفر می‌شوند. حضور این همراه به او انگیزۀ تازه‌ای می‌دهد. همچنین این پیوند جلوی انحراف لانگ از مسیر ارزش‌هایش را می‌گیرد. بین تمام این مردمی که همه چیز را از یاد برده و مأمورانی برای اجرای اهداف حکومت شده‌اند، لانگ روح خود را حفظ می‌کند. در نبردی برای دستگیری سگ‌ها، او عقب می‌ایستد. حاضر نیست خشونتی به جان بی‌گناه حیوانات وارد کند، مجری زندانی شدنشان در قفس و قاتل آزادی باشد. او به شباهت خود با حیوانات جامانده آگاه است. در میان هجوم سگ‌ها، شبیه‌شان می‌شود: وحشی و خام و آزاد.

لانگ پس از چند سال، از زندان به خانه بازگشته، خانه‌ای رنجور که گرچه انتظار مرگ خود را می‌کشد، هنوز یاد او را زنده نگه داشته است. اشیاء مهم زندگی او، موتور و گیتارش، زیر پارچه‌ای سفید، صبورانه منتظر آمدنش هستند. شهر پر از اجتماعات کوچک رفاقت‌های مردانه است که ورود او را خوشامد می‌گویند و کمک می‌کنند تا بین خرابه‌ها موقتاً زندگی تازه‌ای بسازد، هر چند او تمایلی به دوستی ندارد، گویی از تمام مردم شهر زده شده و احساس تعلقی به آن‌ها نمی‌کند. گروهی از افراد هم برای انتقام گرفتن از او به جرم گناه گذشته‌اش لحظه‌شماری می‌کنند. شاید این خط داستان فرعی که از بازگشت یاغی تنها و انتقام در میان بیابان می‌گوید، یادآور سینمای وسترن باشد. اما داستان تخریب شهر، جمعیت آوارگان انسانی و حیوانی، و دوربینی که مرد را در وحشت ساختمان‌های خاکستری و بیابان بی‌انتها گم می‌کند، تصویر دیگری را به ذهن می‌آورد، تصویری که همتایش را در سینمای چین و در آثار جیا ژانگ‌که که خود نقش کوتاهی در این فیلم دارد، دیده‌ایم: خاک و خرابه‌های ساختمانی‌هایی که بی‌وقفه فرو می‌ریزند، انسان‌های زخمی و آواره، نقل مکان‌های اجباری، قصۀ شهرهای کوچک فراموش‌شده و مردم در حاشیه، قصۀ آن‌هایی که در هجوم نوسازی افسارگسیختۀ دولت نادیده گرفته شدند اما روایتشان ارزش شنیده شدن دارد. فیلم سعی می‌کند بیش از هر چیز قصۀ این افراد را بگوید و به افکار و احساساتشان نزدیک شود.

در جهانی تحت سلطۀ خدایان دولت که به نظر می‌رسد اختیار تمام جنبه‌های زندگی را در دست گرفته‌اند، برای لمس احساس زنده بودن، تنها یک راه می‌ماند: شورش. آلبر کامو از شورشی می‌گوید که به تمام معنای زندگی تبدیل می‌شود، تمام وجود آدمی به آن گره می‌خورد، آن‌گونه که دیگر نمی‌گوییم «من فکر می‌کنم، پس هستم»، شورش من اثبات بودن من است. باید به داستان سیزیف به روایت کامو رجوع کنیم: شخصیتی اسطوره‌ای که برای رسیدن به جاودانگی و فرار از چنگ مرگ، خدایان را گول می‌زند. آن‌ها برای تنبیه، او را محکوم به بزرگ‌ترین شکنجۀ دنیا می‌کنند: حمل سنگی که به هیچ‌وجه به قله نمی‌رسد، رنج جاودانه زیستن، تحمل بار ابدیت. شاید بشود تسلیم شد و سنگ را برای همیشه رها کرد، سیزیف اما از مقاومت دست نمی‌کشد. او آگاه به بیهودگی عمل خود، مسیر را تا همیشه ادامه خواهد داد. تنهایی، سکوت و دست نکشیدن از رنج بار سنگ، شورش علیه قدرت‌هاست، شورشی که خواستۀ سیزیف به واسطۀ آن تحقق یافته: زندگی جاودانه، آزادانه زیستن، ریشخند کردن تمام خدایان. اینجا در چین معاصر که خدایانِ قدرت کفۀ سنگین ترازو را به دست دارند، حال که به قلمروی یک فیلم وارد شده‌ایم، شورشیان را باید میان سینماگران بیابیم، میان کارگردانان نسل ششم سینمای چین که مهم‌ترینشان جیا ژانگ‌که است. به گفتۀ خودش فیلم‌هایش جنبۀ زندگی‌نامه‌ای هم دارند. او خود را از جاماندگان جهان نو جدا نمی‌داند. از نسل همان جوانان گم‌گشته‌ای است که نمی‌دانند به کجا بروند و چاره را کجا بیابند. جهان بیرون با ممنوعیت‌های بی‌پایانش، با تخریب مکان‌های خاطره، با تصویر رنگ‌ورو رفتۀ دیکتاتوری (مائو) که در تمام خیابان‌های شهر حاضر است و جوانان بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند، توان این را ندارد تا میل به آزادی را آرام کند. اما چشمانی جادویی به کارگردان قدرتی ابرانسانی می‌دهند تا زمان را که بی‌وقفه در حال دور شدن است، به افسار کشد: چشمان یک دوربین فیلم‌برداری. اینجا سینما وسیله‌ای برای شورش می‌شود. تصویرْ قدرت بی‌رحم زمان را از وی می‌رباید، دیگر می‌شود آهسته‌تر نگاه کرد. دوربین جهان را در لحظه‌های کمتر مهم خود قاب می‌گیرد تا زندگی کوچک جاماندگان به گونه‌ای دیگر به نفس کشیدن ادامه دهد. تاریخ در میان خاک‌ها دفن نمی‌شود، شهر متروکه از دست نمی‌رود. عکس‌ها و خاطره‌ها، جزئیات نادیدنی زندگی روزمره، لحظات گذشتگان فراموش‌شده، هیچ یک برای دوربین ژانگ‌که بی‌اهمیت نخواهد بود. دیگر کسی نمی‌تواند ارزش این زندگی‌ها را نادیده بگیرد، زیرا جزئیات اشیاء و خانه‌ها در نقطه‌ای از تصویر ثبت می‌شود. سینما اجازه می‌دهد با خیال راحت به جهان آینده برویم، چون می‌دانیم زندگی‌های کوچکمان در میان تاریخ پرهیاهوی حکومت خدایان گم نمی‌شود. برای ثبت این لحظه‌ها باید مدیون شورش دوربین‌های فیلمبرداری باشیم. چشمانی که اگر گذشته را از چنگال زمان ندزدیده بودند، شاید خاطرات یک دوران برای همیشه از یاد رفته بود و فیلم سگ سیاه اصلاً وجود نداشت. اما این شورش تنها مختص به ثبت خاطرات جهان مرده نیست، شخصیت‌های فیلم‌ها به روش خود مقاومت می‌کنند و در آخرالزمان یک مدرنیزاسیون پرسرعت که در حال قربانی کردن آن‌هاست، چیزی را جست‌وجو می‌کنند که شاید هرگز به دست نیاید، اما معنایی برای زندگیشان می‌سازد.

گوان هو با فیلمش سرزمین جاماندگان را که پیش از این در جهان سینمایی ژانگ‌که ثبت شده بود، از نو زنده می‌کند، البته با تمرکز به روی یک کاراکتر مرکزی و با خط داستانی کلاسیک‌تر. در جهان خاک‌گرفتۀ این فیلم، لانگ فردی است از نسل همین کارگردان‌ها که آغاز به شورش می‌کند. او به جای زبان با موسیقی حرف می‌زند. در کشوری که روزگاری نه چندان دور گوش دادن به موسیقی غربی ممنوع بود، نوازندۀ راک بودن نوعی شورش به حساب می‌آید. این موسیقی در ذهن لانگ همواره حاضر است و در لحظات مختلف فیلم ما هم به صدای اعتراض آن دست می‌یابیم. برای مقابله با حاکمیتی که عده‌ای از مردم را در گوشه‌ای میان خرابه‌ها تنها رها کرده، به جز شورش راهی برای اثبات وجود خود نمی‌ماند. لانگ تنهاست و از مردمی که با قوانین دولت خو گرفته‌اند فاصله می‌گیرد، قواعد را کنار می‌زند تا آزادانه معنای دیگری برای خودش بیافریند. سکوت او شورش در برابر قدرتی است که اهمیتی به جان موجودات زنده نمی‌دهد، چه سگ باشد و چه انسان. این عمل قدرتی دارد که می‌تواند جهان و تمام خدایانش را هم به سکوت وا دارد. او از میان تمام مسیرهای سخت، تمام خاک‌ها و خرابه‌ها، تمام رنج‌های زندگی، می‌گذرد و همۀ آنچه دارد برای زنده ماندن خرج می‌کند. از پیمودن مسیر عقب نمی‌نشیند و همین راهی برای شکست قدرتی است که می‌خواهد زندگی را از او بگیرد. عده‌ای با چنگ و دندان، تکه‌های گذشته را بر دوش گرفته و به آینده می‌رسند: ژانگ‌که با دوربینش و لانگ با موسیقی و یک سگ سیاه کوچک. همچون سیزیف، باید آن‌ها را خوشبخت بپنداریم، آن‌هایی که از خرابه و بیابان، از دل پوچی و نیستی سر برآوردند و قصه‌های کوچک خود را در میان سیل فراموشی زنده نگه داشتند.

اینجا سرزمین رؤیاهایی است که هرگز به وقوع نپیوستند؛ دوربین بارها به سالن در حال تخریب کنسرت که همه جایش را خاک گرفته، باز می‌گردد. لانگ خود به آنجا سر می‌زند تا ببیند چه بر سر مکانی آمده که روزگاری بر صحنه‌اش می‌درخشید، و می‌داند آن رؤیا هرگز باز نخواهد گشت. شاید برای همین است که وقتی احتمال مرگی زود هنگام با هاری تهدیدش می‌کند، هیچ ترسی ندارد. زندگی دیگر شور تازه‌ای برایش باقی نگذاشته است. وقتی تمام آنچه برای انسان عزیز بود، تمام اشیاء و تعلقات گذشته‌اش را از او بگیری، ردپای جسمی خاطرات را به قتل برسانی و تنها و آواره رهایش کنی، چه از او می‌ماند؟ چه کار کند تا دستش به آن قطار پرسرعت پیشرفت برسد؟ کجا باید آزادی از دست رفته‌اش را بیابد؟ تصویری پرتکرار از سینمای چین را به یاد می‌آورم، تصویر موتورسوار یاغی و آزاد که در جاده‌ای به سوی مقصدی نامشخص، در سکوت بادی تند، حرکت می‌کند. برای لانگ که یک نوازندۀ راک بود و نقشی از گروه موسیقی پینک فلوید روی دیوار اتاق و به روی موتورش حاضر است، این شورش و میل به آزادی به مسئله‌ای حیاتی بدل می‌شود. زندگی در این جهانی که او را همچون حیوانات سرگردان باغ وحش، به یک زندانی بی‌هدف و بی‌هویت تبدیل می‌کند، قابل تحمل نخواهد بود. یا باید راهی برای گریز یافت و یا تسلیم شد و انتظار مرگ را کشید.

در منظره همواره قطاری ایستاده که هر لحظه شهر را از جمعیت خالی و خالی‌تر‌ می‌کند. سوت بی‌پایانش در میان صدای آوار خانه‌ها و هیاهوی سگ‌ها، از سرزمینی ویران و تنهامانده می‌گوید. تخریب بی‌وقفه، صدای نوسازی و تولد شهری تازه، انسان را میان آوارهایش دفن می‌کند. در برابر عظمت برج‌های شهر، آیندۀ این انسان‌های کوچک گم می‌شود. لانگ با فاصله از همه و در سکوت می‌ایستد. در منظرۀ وحشی بیابان و تپه‌های خاکستری شهر متروکه، گاهی آنقدر کوچک و دور و در تیرگی است که در قاب گمش می‌کنیم. اینجا حتی طبیعت هم نمی‌تواند یاری برای او باشد. سرمای تیز کویر و وزوز بادی که خاک خشک را بلند می‌کند، گوش را لحظه‌ای آسوده نمی‌گذارد. صحرا سرد و تاریک و مه‌آلود است، جانی در تن آفتابش نمانده، هر بادی که می‌وزد گون‌های خشکیده را در میان ابری از غبار از تن زمین جدا می‌کند. طوفان‌های بی‌وقفه آن خاک تیره را هر روز به سمت شهر روانه می‌کنند تا به تخریب و کهنگی سرعت بخشند. این بادهای سرد در طول فیلم چند بار خودروی مرد را واژگون و ادامۀ مسیر را مختل می‌کنند. خاک خشک و تشنۀ کویر در ترکیب با سنگ‌های شکستۀ ساختمان‌ها، غباری محو ناشدنی در آسمان نشانده است که راه نفس را می‌بندد. گویی صحرا در کشتن شهر با دولت همدست شده است. او مسیر اتوبوس‌هایی را که داخل می‌شوند مختل می‌کند، اما به خروج خودروها کاری ندارد. در عین حال و به شکلی متناقض، صحرا می‌تواند مکانی امن برای تنهایی باشد، مکانی برای آسایش تمام حیوانات طردشده و بی‌پناه. هرچند به نظر نمی‌رسد بتواند خانه‌ای وفادار برای یک زندگی راحت در دراز مدت باشد.

در نهایت حکومتِ سگ‌های آواره سقوط می‌کند و همگی مغلوب و زندانی میله‌های آهنین خواهند شد. طبیعت نمی‌تواند سهم خود را از دیوارهای بتنی باز پس گیرد. صدای خرد شدن سنگ در میان آرواره‌های بیل مکانیکی، صدای در هم شکستن ساختمان و آهن‌ها، آواز سگ‌ها را خاموش می‌کند. تخریب تمام خانه‌ها، تمام خاطره‌ها، تمام اجسامی که روزگاری عزیز می‌انگاشتیم، برای تولد جهانی است که ما جاماندگان از مسیر، ما که سرعتمان به آن قطار سرسام‌آور پیشرفت نمی‌رسد، جایگاهی درونش نداریم. در هیاهوی برنامه‌های المپیک، زمین با زلزله‌ای مخرب که منجر به کشته شدن هزاران نفر در این کشور شد، دست در دست دولت می‌دهد. این‌گونه چین معاصر با ورود المپیک ۲۰۰۸ متولد می‌شود، همان چینی که در مسیر ساختن جهان تازۀ خود، چیزهای زیادی را میان دیوارهایش جا می‌گذارد. سرزمین نو باید به روی اجساد این جاماندگان ساخته شود. نگاهی که زین پس قرار است به این کشور حکمرانی کند، نگاهی است سرد و خشک و خشن همچون بیابان سیاه داستان که بادهایش از دست فشرده زمین جز خارهای تیز و غبار تلخ، سوغاتی به مشت نمی‌گیرند. اینجا دوربین باید آنقدر فاصله بگیرد تا انسان‌ها لکه‌ای میان تپه و خرابه شوند، میان زباله‌هایی از تمدنی فراموش‌شده. این سرزمین برای نگاه به مردمش انتخابی جز این فاصله ندارد. این شهر تعلقی به انسان و حیوان و طبیعت ندارد، خدای دولت حکمران همیشگی است.

برای تولد چینی نو باید آخرالزمان برسد، نشانه‌های پایان جهان با همکاری زمین ظاهر می‌شوند: زلزله و کسوف، مارهای سمی و حیوانات وحشی آزاد در شهر، آسمانی مه‌آلود از غبار شن‌ها، همه و همه دست در دست هم می‌دهند تا زمانی هولناک خلق شود برای اخراج انسان‌ها از خانه‌هایشان. هنگام کسوف قفس‌های باغ وحش باز می‌شوند و بالاخره ببر تنها که از شدت ملال دست از غذا خوردن کشیده بود، می‌تواند آزادانه در شهر قدم بزند. اما مقصد کجاست؟ کجا باید رفت؟ آیا راهی برای رهایی از این بلاتکلیفی مانده است؟ آیا لحظۀ آزادی خواهد رسید یا جاده به بیابانی ختم می‌شود که جز غبار مرگ چیزی در دست ندارد؟ پدر لانگ که دیگر میلی به زنده ماندن ندارد، با مرگ شهر می‌میرد. ببر هم میلی به شکار و زندگی از خود نشان نمی‌دهد، حتی زمانی که آزاد در شهر قدم برمی‌دارد. باقی مردم نیز، مانند حیوانات سرگردان باغ وحش، به سمت مسیری نامشخص سفر می‌کنند. فیلم در لحظۀ کسوف از زبان پینک فلوید استفاده می‌کند تا در جواب به پرسش نسل آینده دربارۀ سرنوشت و جایگاهش، بخشی از قطعۀ مادر را بخواند. «مادر آیا باید به دولت اعتماد کنم؟ یا تمام این کارها وقت تلف کردن است؟» نه، امکانی برای اعتماد نمی‌ماند، چرا که دیواری میان ما و آن‌هاست. اینجا آخرالزمانی پس از غروب انسان‌هاست، هیولای سازه‌ زین پس حکم خواهند راند.

صحرا محل سرگردانی سگ‌های آواره است، محلی که گرگ تنهای باغ وحش روی تپه‌های خشکش خانه‌ای برای خود یافت. در آغاز فیلم، در تصویری آشنا که از آقای فاکس شگفت‌انگیزِ وس اندرسون می‌آید، با ورود مرد سلام می‌دهد، و بعد دور می‌شود و ردی از خود به جا نمی‌گذارد. پس از لحظۀ آخرالزمانی کسوف، دیگر حیوانات باغ وحش به سرنوشت او دچار و در دل بیابان پراکنده و گم می‌شوند. اینجا در نهایت تنها می‌تواند در میان خاک‌های سرد و تیره‌اش قبری کوچک برای بدن نحیف سگ سیاه بسازد. علاوه بر این‌ها، برای لانگ، خاک سیاه بیابان خشک یادآور گناه گذشته است؛ موتورسوار بارها به محل وقوع جنایت باز می‌گردد و هرگز نمی‌تواند راهی برای گذر از وحشت آن خاطره بیابد. در میان این خشکی هیچ‌کس سرنوشتی جز نابودی ندارند. راهی برای بقا نمی‌ماند. آرامشی هم اگر باشد، موقتی و زودگذر است. باید از بیابان گذشت.

سفری که با ورود به خانه آغاز شد، با ترک آن پایان می‌یابد. لانگ قانونی را که در زمان آزادی مشروط برایش تعیین شده بود زیر پا می‌گذارد و از مرز شهر رد می‌شود. اینجا خورشید کسوف کرده، آفتاب را در سرزمینی دیگر باید جست. موتورسوار تنها، در مسیر نور، با فرزند رفیق سیاه خود، حیوان کوچکی که در کوله‌پشتی‌اش خوابیده، از شب سرد بیابان به آن سوی خورشید می‌رود. آن نقطه‌ای که در ابتدای قصه از دور و با غبار راهش شناسایی شد، حالا جسم و چهره‌ای مشخص یافته که جزئیاتش، طرح لبخندش، چشمان پرفروغش را می‌شناسیم. دوربین به صورت او نزدیک‌تر می‌شود و به چشم‌ها خیره می‌ماند تا موسیقی با ترانۀ هی یو از پینک فلوید قول دهد قرار نیست قصۀ کوچک این مرد تنها، در میان آشوب دنیای نو، تاریک و خاموش بماند. سفر همچنان ادامه دارد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *