آخرین باله

نگاهی به تاپ گان: مَوریک، ساختۀ جوزف کوزینسکی

نوشتۀ مسعود منصوری

در سال‌هایی که فراگیریِ شبیه‌سازی‌های کامپیوتری٬ و امپراطوری ابرقهرمان‌ها و فرنچایزهای کسل‌کننده، بلاک‌باسترهای هالیوود را برایم ملال‌آور کرده بودند، دیدن تاپ گان: مَوریک روی پردۀ سینما همچون استنشاق هوایی تازه بود. انگار بعد از مَدمَکس: جادۀ خشم (جرج میلر٬ ۲۰۱۵) دیگر باورم شده بود که فیلم‌های اکشنِ باشکوه و نفس‌گیر برای همیشه منقرض شده‌اند. اصلا چه شد که اکشن‌های پرفروغ دهه‌های هشتاد و نود، که مرا در کودکی با جادوی سینما آشنا کردند٬ جایشان را دادند به محصولات تمام‌دیجیتال و بی گوشت و خونِ سال‌های اخیر که دیگر حتی آدم را سرگرم هم نمی‌کنند؟ این خود بحث پُر آب چشمی است که فرصت دیگری طلب می‌کند. باید ممنون تام کروز باشیم که در آستانۀ شصت سالگی به یادمان آورد سینما قبل از هر چیز یک تجربۀ حسّانی و تنانۀ بی‌مانند است که تماشاگر از سر می‌گذراند. اگرچه جوزف کوزینسکی کارگردان فیلم است اما بیراه نیست دنبالۀ تاپ گان را اثری از تام کروز بدانیم همانطور که مجموعۀ ماموریت غیرممکن را به پای این قهرمان پیری‌ناپذیر می‌نویسیم: یک ابَرستاره از نسلی رو به انقراض که می‌خواهد یک‌تنه شکوهِ رفته را زنده کند.

نزدیک به چهار دهه از اولین تاپ گان (تونی اسکات٬ ۱۹۸۶)‌ می‌گذرد. آن فیلم، تام کروزِ بیست‌وچهارساله را در نقش خلبانی نابغه و کله‌شق به نام مَوریک به ستارۀ به‌یادماندنیِ سینمای اکشن بدل کرد. وقتی زمزمه‌هایی از ساخت قسمت دوم به گوش رسید، اولین سوال این بود که فیلمِ تازه با میراث افسانه‌ای‌اش چه خواهد کرد. دیده‌ایم که دنباله‌ها چطور از فیلم‌های اُریجینال هتک حرمت می‌کنند – به عنوان هوادار دوآتشۀ روبوکاپ (ورهوفن٬ ۱۹۸۷) معتقدم بازسازیِ مفتضحانۀ این فیلم در سال ۲۰۱۴ فحشی رکیک بود که نثار طرفداران این فیلم شد. تونی اسکات فیلمش را موقعی ساخت که هالیوود در دورۀ ریاست جمهوری ریگان ابرقدرت بودن آمریکا را در فیلم‌هایش به رخ می‌کشید. تاپ گان هم از این قاعده مستثنی نبود. این فیلم بیش از آنکه یک فیلم جنگی باشد٬ تبلیغ موثری بود برای تشویق جوانان به استخدام در نیروی دریایی آمریکا. تنها کشتۀ فیلم، گوس (آنتونی ادواردز) که دوست نزدیک موریک بود، نه به تیر دشمن، که به علت حادثه‌ای در حین تمرین جانش را از دست داد. نخبه‌های هوانوردی آمریکا خدای‌گونه‌تر از آن بودند که به دست انسانیِ دشمن کشته شوند. عینک ایدئولوژی را اما اگر از چشم برداریم، دشوار نیست ببینیم چرا فیلمِ اسکات تا این حد در جذب مخاطب موفق بود. تاپ گان نه فقط نمایشی بدیع و استادانه از جولان دادن هواپیماهای جنگنده ارائه می‌کرد – تا آنجا که آن را تبلیغ اف۱۴ نیز خوانده‌اند – بلکه به ترکیبی جادویی از سلحشوری و اروتیسم دست یافت که جلوتر از زمانش بود. این درست که صحنۀ والیبالِ ساحلی به عنوان اروتیک‌ترین صحنۀ فیلم در ذهن‌ها مانده است، آنجا که نمایش بالاتنه‌های عضلانی و عرق‌کردۀ پسران جوان، زیر آفتاب مایل عصرگاهی، به هومو اروتیسمی اشاره می‌کرد که با محافظه‌کاری آمریکای ریگان همخوان نبود. اما کار بدیع تونی اسکات این بود که اروتیسم را بر زمینه‌ای از وسوسه‌گری رازآمیزِ ماشین‌ها استوار کرد. غرش جنگنده‌های اف۱۴ و صدای مهیب موتورسیکلت کاوازاکی نینجا، که موریک سوار بر آن می‌تاخت، همان اندازه در ساخت اتمسفر فیلم موثر بود که موسیقی راک و صدای وسوسه‌گر گیتار الکتریکِ استیو استیونس. به یاد بیاوریم که دختر زیبای فیلم (کلی مک گیلیس) تنها موقعی توانست عشقش به موریک را به زبان بیاورد که بعد از یک تعقیب و گریز خطرناکِ خیابانی به او رسید:  دختر سوار بر یک ماشین اسپرت روباز و پسر در حال تاخت و تاز با موتورسیکلت. گویی تونی اسکات و پل ورهوفن، کم‌وبیش هم‌زمان، ایدۀ ترکیب انسان و ماشین را به شیوه‌های متفاوت و در درجات مختلفی محک می‌زدند. اگرچه ماشین‌های تاپ گان همچون روبوکاپ به بدن انسان جوش نخوردند، اما به نوعی ملازم آن و لازمۀ لذت‌جوییِ مرگ‌خواهانه‌اش شدند. سینما یک دهه دیگر باید صبر می کرد تا نابغه‌ای به نام دیوید کراننبرگ ایدۀ اروتیسمِ انسان-ماشین را در فیلم تصادف (۱۹۹۶) به اوجی جنون‌آمیز برساند. این اروتیسم اگرچه در فیلم تازه غایب است، اما چیزهای دیگری در آن پررنگ شده است که به اختصار خواهم گفت.

تام کروز در مصاحبه‌هایش می‌گوید وقتی متقاعد شده تکنولوژی ساخت فیلم آنقدر پیشرفت کرده که بتواند فیلم دلخواهش را بسازد، به ساخت دنبالۀ تاپ گان فکر کرده است. شاید به نظر بیاید منظور او پیشرفت در شبیه‌سازی کامپیوتری و تکنولوژیِ CGI باشد. برعکس، خواستۀ او اجرای هرچه واقعی‌تر صحنه‌های اکشن هوانوردی بوده است. به یاد داشته باشیم تام کروز چیزی بیش از یک ستارۀ بازیگری است. اینطور نیست که پولی بگیرد و نقشی را بازی کند و سر خانه و زندگی‌اش برگردد. برای او فرایند ساخت و پخش فیلم و تاثیر آن بر ادراک تماشاگر، جزئی از کار حرفه‌ای‌اش به عنوان تهیه‌کننده است. و چنان جایگاه محکمی دارد که قادر است سر میز مذاکره با کمپانی‌های فیلمسازی حرفش را به کرسی بنشاند. حاضر شد اکران تاپ گان: موریک را به خاطر محدودیت‌های کرونا دو سال به تعویق بیندازد اما لذت تماشای فیلمش را با نمایش دادنش در پلتفرم‌ها به باد ندهد. امسال در جشنوارۀ کن، که از او با نخل طلای افتخاری قدردانی شد٬ یک جمله‌اش در یادها ماند. وقتی مصاحبه‌گر از او پرسید چرا جانش را به خطر می‌اندازد و صحنه‌های خطرناک فیلم‌هایش را به بدلکاران واگذار نمی‌کند، پاسخ داد مثل این است که از جین کلی بپرسید چرا صحنه‌های رقصش را خودش اجرا می‌کند. شاید با این جملۀ او بهتر بفهمیم برای چه از بازیگران جوانِ تاپ گان: موریک، که در نقش هوانوردانِ الیت بازی می‌کردند، خواسته شد در یک اردوی آموزشی و طاقت‌فرسای سه‌ماهه شرکت کنند تا برای پرواز با جت‌های اف۱۸ آمادگی جسمانی لازم را کسب کنند. آن‌ها اگرچه خودشان هواپیماها را هدایت نمی‌کردند، اما در صندلی عقب می‌نشستند و تمام فشارهای ناشی از حرکات آکروباتیک جت‌ها را به جان می‌خریدند تا واقعی‌ترین تصویر ممکن برای تماشاگر ثبت شود. تام کروز که در دوران طلایی سینمای اکشن بالیده است، خوب می‌داند جلوه‌های کامپیوتری و تصاویر ساختگی هر چقدر هم پیشرفت کنند نمی‌توانند بعضی جزئیات را واقعی از کار در آورند. ممکن است بگویند این‌همه اصرار به رئالیسم، و هزینه‌های سرسام‌آور برای رسیدن به آن، یکی دیگر از کلک‌های بازاریابی هالیوود است. شاید، اما مصادف شدنِ نزول کیفی بلاک‌باسترهای هالیوود با کامپیوتری شدنشان، که هر دو در هزارۀ جدید شتابی سرسام‌آور گرفتند، فقط هم‌زمانیِ تصادفی نیست. وقتی مارتین اسکورسیزی، در اظهارنظری جنجالی به فیلم‌های ابرقهرمانیِ ساخت مارول می‌تازد و سینما بودنشان را زیر سوال می‌برد، بر گرایشی در سینمای عامه‌پسند انگشت می‌گذارد که علی‌رغم برخورداری از آخرین دستاوردهای تکنولوژیک، از انتقال «تجربه‌های حسی و روانیِ انسانی» عاجز است.

اگر موریک بعد از قریب به چهار دهه به تاپ گان بر می‌گردد تا عملیات بمباران تاسیسات هسته‌ایِ دشمن فرضی را رهبری کند، ماموریت غیرممکنِ تام کروز این است که پیشرفت تکنولوژی تولید فیلم را در خدمت ساخت یک اکشن ناب درآورد. و هر اکشن نابی در ذاتش به باله پهلو می‌زند، با همان پیچ و خم‌ها و اعوجاج‌هایی که بدن به زیباییِ تمام به نمایش می‌گذارد. گذاشتن شش دوربین آی‌مکس در کابین اف۱۸ برای ثبت این جزئیات فیگوراتیو در دل آسمان بی‌کران و غرق در نور طبیعی آفتاب، ضیافتی است برای کسانی که از سینمای اکشن لذت می‌برند؛ تکان‌های غیرارادی بدن خلبانان (مثل لحظه‌ای که هواپیمای تام کروز از عرشۀ ناو کنده می‌شود و او را در کسری از ثانیه به جلو هل می‌دهد)، فشرده شدن عضلات صورت زیر فشار نیروی گرانش، و همۀ جزئیاتی که برای ثبت آنها بازیگران خودشان باید اُپراتوریِ دوربین‌های فیلمبرداری را در ارتفاع چندهزارپایی به عهده می‌گرفتند. جالب است که دو نوع سینما، با چندهزار پا فاصله از هم، حول یک ایدۀ واحد با هم ملاقات می‌کنند: برای چنگ زدن به واقعیت باید بازیگر را جلوی دوربین تنها گذاشت، چه داخل یک ماشین سواری در خیابان‌های تهران (ده، کیارستمی) و چه در کابین اف۱۸ در آسمان آمریکا! این چیزهاست که تاپ گان: موریک را منحصر به‌فرد می‌کند، و اینکه، نه مثل بلاک‌باسترهای به‌اصطلاح متفکر این سال‌ها ردای حمایت از جنبش‌های مترقی به تن می‌کند (مثل دنباله‌های بی‌خاصیتِ فرنچایز پارک ژوراسیک که به ضرب و زور می‌خواهند طرفدار نجات کره زمین جلوه کنند)، و نه در خودارجاعی دچار افراط و خودشیفتگی می‌شود (مشکلی که رستاخیزهای ماتریکس را به یک کاریکاتور توخالی بدل کرد). همانطور که موریک در نزاع با مافوق‌هایش، که می‌گویند به‌زودی پهپادها جای هواپیماهای جنگی را خواهند گرفت، به خلبانان جوانش ثابت می‌کند مهارت‌های فردیِ انسان جایگزین ندارد، تام کروز نیز گویی با ساخت دنبالۀ تاپ گان چنین حرفی را به نسل سینماگران امروز می‌خواهد بزند. اینجا قرارداد ژانریِ «قهرمان تک‌افتادۀ یاغی علیه سیستم» مترادف می‌شود با انتقاد به سیستم حاکم بر فیلمسازی امروز. پس از سانحۀ هوایی اول فیلم، موریک/تام کروز انگار برای اینکه به ما چیزی بگوید از دنیای مردگان باز می‌گردد. وقتی بعد از حادثه، با سر و وضعی که به از گور برخاستگان می‌ماند به کافه‌ای پا می‌گذارد و می‌پرسد کجاست، کودکی جوابش می‌دهد: «زمین». اگر آرنولد شوارتزنگر در ترمیناتور ۲ (جیمز کامرون، ۱۹۹۲) بر زمین فرود آمد تا نسل فردا (جان کانر) را نجات دهد، تام کروز نیز بر زمین فرود آمده تا از نسلی مراقبت کند. پس عجیب نیست که رابطۀ نسل‌ها یکی از تم‌های اصلی فیلم می‌شود و در کشمکش میان موریک و روستر (مایلز تِلر)، پسر گوس در فیلم قبل، دراماتیزه می‌شود. اما زیباترین رابطۀ انسانی فیلم را در صحنۀ کوتاه ملاقات موریک با آیسمن (وَل کیلمر) می‌بینیم. این دو که در فیلم اول رقیب سرسخت هم بودند، دوستان نزدیک هم شده‌اند. آیسمن، برخلاف موریک، به درجات بالای فرماندهی رسیده و تنها حامی او بوده و حالا رو به مرگ است. برخلاف صحنه‌های پر سر و صدای فیلم، این صحنه به خاطر مشکل تکلم آیسمن در سکوتی ملانکولیک برگزار می‌شود. با علم به اینکه وَل کیلمر در زندگی واقعی از سرطان حنجره جان به در برده و قدرت تکلمش آسیب دیده، باید قبول کنیم این زیباترین عیادت سینماییِ این سال‌هاست، ملاقات تام کروز با تجسدی از پایان یک نسل.