باگدانوویچ به سفر می‌رود

دربارۀ جک مقدس ساختۀ پیتر باگدانوویچ

نوشتۀ مسعود منصوری

با دیدن جک مقدس (۱۹۷۹) حسابی جا خوردم. توقع نداشتم تا این حد باهاش اُنس بگیرم و اسیرش بشوم. شاید اگر بهانۀ بزرگداشت پیتر باگدانوویچ نبود حتی به این زودی‌ها کنجکاو نمی‌شدم ببینمش. فیلم عجیب و غیرمترقبه‌ای است، هم در کارنامۀ باگدانوویچ و هم بین فیلم‌هایی که به سینمای مستقل آمریکا نسبت داده شده‌اند. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم اصلا خودِ باگدانوویچ هم مورد عجیبی است. اگرچه به فیلمسازان موسوم به جریان هالیوود نو نسبت داده می‌شود، اما نوعی ناهمزمانیِ تعمدی با این جریان را نیز در سینمایش حس می‌کنم. مثلا نگاه کنید به اولین فیلمش هدف‌ها (۱۹۶۸) که کمی پیش از ایزی رایدر (دنیس هاپر، ۱۹۶۹) و کمی بعد از بانی و کلاید (آرتور پن، ۱۹۶۷) ساخته شده. هاپر و پن معلوم است که می‌گویند باید طرحی نو درانداخت. ولی باگدانوویچ در قالب پرسوناژی در هدف‌ها، موقع دیدن فیلمی از هاکس پای تلویزیون می‌گوید: «همۀ فیلم‌های خوب قبلا ساخته شده‌اند». تلویحا ابراز فروتنانۀ این حرف که دیگر کار بزرگی نمی‌شود کرد. برای همین است که هدف‌ها می‌شود فیلمی در ستایش سینمای کلاسیک، و در بزرگداشت بوریس کارلوف بازیگر افسانه‌ای فرانکشتاین. از روی تفنن این بازی را ادامه دادم و سال ساخت تعدادی از فیلم‌های دهۀ هفتاد باگدانوویچ را با فیلم‌های معاصرشان مقایسه کردم. پدرخواندۀ افسانه‌ایِ فرانسیس فورد کاپولا تاریخش مصادف است با تازه چه خبر دکتر جون؟ (۱۹۷۲). فیلم باگدانوویچ یک کمدی اسکروبال است که انگار از دهۀ سی راه افتاده و راهش را گم کرده. به عموزادۀ بزرگ کردن بیبی (هاوارد هاکس، ۱۹۳۸) می‌ماند که وسط مهمانی باشکوه سینمای دهۀ هفتادِ آمریکا شلنگ تخته می‌اندازد. یا مثلا برایم جالب بود که فیلم عالم‌گیرِ آرواره‌ها (استیون اسپیلبرگ، ۱۹۷۵) هم‌زمان است با بالاخره عشق که یک کمدی موزیکال قدرنادیده است. یا اینک آخرالزمان (فرانسیس فورد کاپولا، ۱۹۷۹) هم‌دوره است با همین جک مقدس، و جالب آنکه می‌بینیم باگدانوویچ در این فیلم به شیوۀ دیگری به جنگ ویتنام واکنش نشان می‌دهد. منظورم ازعجیب بودن مورد باگدانوویچ این چیزهاست.

جک مقدس اما حسابش جداست. اصلا نمی‌شود حدس زد سازنده‌اش همانی است که پیش از این با آخرین نمایش فیلم (۱۹۷۱) و با ماه کاغذی (۱۹۷۳) صاحب اسم و رسم شده. آن دو فیلمْ سیاه‌وسفید بودند و به اعماق آمریکا می‌زدند. این یکی رنگی است و در سفری خودمانی در سنگاپور لنگر می‌اندازد. نمی‌گویم جک مقدس شاهکار است – تازگی‌ها چقدر این کلمه برایم مبتذل و نخ‌نما شده! حتی درک می‌کنم چرا برای خیلی‌ها اسم باگدانوویچِ فیلمساز خواه‌ناخواه با آخرین نمایش فیلم به یاد آورده می‌شود. اما در جک مقدس نوعی سبُکیِ جادویی در هوا شناور است که سختْ تازه و طبیعی جلوه می‌کند. بداهت و طراواتش شاید به حضور بیش از اندازۀ نابازیگرانِ محلی ربط داشته باشد که تعدادشان از بازیگران حرفه‌ایِ سفیدپوست بیشتر است. جوری که انگار با فیلمی مردم‌شناسانه طرف هستیم که دربارۀ بندری گرمسیری در جنوب آسیا گزارش می‌دهد. و چه گزارش دقیق و ملموسی! در آخرین نمایش فیلم، گرد و خاکی همیشگی توی هوا پراکنده است. انگار حال و روز مردم یک شهرِ کوچک و زهوار در رفته در دشت‌های خشک تگزاس با اقلیم آنجاست که جسمانیت می‌یابد. در جک مقدس اما این شرجی و گرماست که توی هوا موج می‌زند. این فیلم، فیلمِ صلابتِ درخت‌های گرمسیری است، و نیز فیلمِ رایحۀ ملانکولیکِ گل‌های حارّه‌ای، سماجت پنکه‌های سقفیِ همه‌جا حاضر،  دَم‌کردگی و چسبناکیِ شب‌های قیرگون، شلوغی بازارهای شبانۀ روباز، و تهیدستیِ قایق‌های چوبیِ فکسنی در بندرگاه. باید زودتر می‌گفتم، بخش قابل توجهی از گواراییِ تجربۀ جک مقدس بر می‌گردد به حضور بن گازارا در نقش اصلی. به خصوص اینکه او همین درخشش را کمی قبل‌تر در کشتن قمارباز چینی (جان کاساوتیس، ۱۹۷۶) داشته است. عجیب اینکه دو پرسوناژی که او در این دو فیلم بازی می‌کند انگار از یک جنس‌اند. هر دو یکجورهایی در کارِ «شو بیزنس» هستند و به در و دیوار می‌زنند تا بتوانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند. اصلا انگار جک مقدس نسخۀ باگدانوویچ است از کشتن قمارباز چینی.

ساخته شدن جک مقدس ماجرای جالبی دارد. رمانی به همین نام را پل تِرو نوشت. می‌گویند اُرسن ولز بود که پیشنهاد کرد فیلمی از روی این رمان ساخته شود. چون این کتاب به مذاق مقامات سنگاپور خوش نیامده بود، باگدانوویچ و تیمش مجبور شدند با حیله و در خفا این فیلم را آنجا بسازند. فکرش را بکنید، آخرهای دهۀ هفتاد که تب هالیوود نو در حال فروکش کردن است، باگدانوویچ بعد از چند فیلم ناموفق، جمع می‌کند می‌رود سنگاپور تا فیلم کم‌بودجه‌اش را دور از خانه بسازد. گروهی که همراه خودش می‌برد بیشتر از آنکه یک گروه متداول آمریکایی باشد، یک گروه خوش‌ترکیبِ اروپایی است. حتما بخشی از جادوی جک مقدس را باید به حساب فیلمبردارش گذاشت. رابی مولرِ هلندی چنان اتمسفر شهر و تصاویر شب را در آورده که حتی در همین نسخه‌های کم‌کیفیت موجود هم کار او به چشم می‌آید. او کمی قبل از این فیلم، با ویم وندرس، رفیق آمریکایی (۱۹۷۷) را کار کرده است و چند سال بعد هم با او پاریس، تگزاس (۱۹۸۴) را تصویربرداری می‌کند. یا مثلا دقت کنید به کار صدابردار فرانسوی فیلم، ژان‌پیر رو، که پیش از این فیلم با موج‌نویی‌هایی مثل رومر، تروفو و اُستَش کار کرده است. می‌خواهم بگویم جک مقدس از این نظر هم فیلم جالب‌توجهی است.

اما بشنوید از داستان فیلم. جک فلاوِر، که بن گازارا نقشش را بازی می‌کند، پاانداز است. یک آمریکاییِ ایتالیایی‌تبار که کهنه‌سرباز جنگ کُره هم هست. به سنگاپور آمده تا پول و پله‌ای جمع کند و برگردد آمریکا زندگی ایده‌آلش را فراهم کند. از این نظر، او در همان موقعیتی قرار دارد که فیلمساز. باگدانوویچ هم برای بازیابی موفقیت از دست رفته‌اش به سنگاپور آمده. اما بن گازارا صرفا بدل سینماگر نیست. آن‌ها از جایی توی فیلم همدست می‌شوند. باگدانوویچ شخصا در نقش اِدی شومان وارد فیلم می‌شود و با جک فلاور طرح دوستی می‌ریزد. مشخصۀ مشترک آن‌ها در فیلم، زندگی دوگانه‌شان است. شومان مامور سی.آی.ای است در لباس مبدلِ یک تاجر پولدار. فلاور پااندازی موفق است در هیئت کارمند دون‌پایۀ یک شرکت خرده‌پای محلی. اگرچه شاید در وهلۀ اول شغل واقعی فلاور چندان شریف به نظر نرسد، اما او واقعا لایق صفت «مقدس» است که به او اهدا شده. یک مردم‌دارِ خوش‌قلب و باوجدان که همه می‌شناسندش. با همه سلام‌وعلیک و احوال‌پُرسی دارد، از روسپی‌ها و پادوها و کافه‌دارهای محلی گرفته تا توریست‌ها و بازنشسته‌ها و ارتشی‌هایی که برای عشق‌وحال به سنگاپور می‌آیند. روسپی‌خانۀ مجلل او، که در دل یک باغ پناه گرفته، ساختمانی سفید و دوطبقه است با یک جلوخان و درگاهی بلند و کوشک‌مانند با طاق‌هایی کم‌خیز. عمارتی شبه‌شهرداری، برازندۀ آدمی که به شهردار غیررسمیِ شهر می‌ماند!  تجارت موفق او البته اسباب دردسرش است. او مدام در سایۀ تهدید مافیای محلی به سر می‌برد. بخشی از فیلمْ نمایشِ موش‌وگربه بازی‌های اوست با قلچُماق‌های مزاحمی که می‌خواهند زمینش بزنند.

بن گازارا شخصیت جک فلاور را چنان گرم و زنده در آورده که به معجزه می‌ماند. آدم باید یک مقالۀ بلندبالا بنویسد تا شاید بتواند این «حضور» را توصیف کند، تحلیل که جای خود! بخشی از این مقالۀ فرضی می‌تواند دربارۀ اهمیت پیراهن‌های آستین‌کوتاهِ گُل‌منگلیِ او باشد که روی شلوار می‌اندازد، پیراهن‌های شاد و شنگولی که از نیمۀ فیلم به بعد با پیراهن‌های سفید یا تک‌رنگِ آستین‌بلند جایگزین می‌شوند. بخشی دیگر شاید دربارۀ این باشد که او چطور سیگار برگ یا پیک ویسکی دستش می‌گیرد. نمی‌دانم چرا بازی او مرا ناخودآگاه یاد جان وین می‌اندازد. جوری که بن گازارا با اطرافیانش شوخی می‌کند و سربه‌سرشان می‌گذارد، یا رفاقتی که در حق یک حسابدار انگلیسیِ اتوکشیده (با بازی دنهولم الیوت) از خود نشان می‌دهد، جان وینِ هاکس را برایم تداعی می‌کند. ولی یکجا هست که او به شدت جان وینِ فورد می‌شود. از قضا آن صحنه مربوط است به یکی از زیباترین لحظات فیلم. نمی‌خواهم داستان را تمام و کمال لو بدهم. همین‌قدر بگویم که او پول گرفته تا دزدکی از یک سناتور دموکرات در حال معاشقه با پسرکی روسپی عکس بگیرد و آیندۀ سیاسی او را تباه کند. با رسیدن گازارا پشت درِ نیمه‌بازِ اتاق سناتور، صحنه در سکوتی مطلق به اوج دراماتیک خود می‌رسد. گازارا دوربین جاسوسیِ کوچکی از جیبش در می‌آورد. اما برای آنکه دوربین را تنظیم کند ناچار است عینک کوچکش را از جیب پیراهن در بیاورد و به چشم بزند. برای من این یک لحظۀ فوردی است، لحظه‌ای که نمونه‌اش را جان وین در دختری با روبان زرد (جان فورد، ۱۹۴۹) تجسم بخشیده بود (تصویر ۱).

تصویر ۱

جایی در دختری با روبان زرد، جان وین، در نقش افسر ارتش، سوار بر اسب می‌آید تا با مردان سواره‌نظامش وداع کند. زیردستانش به او یک ساعت جیبیِ نقره هدیه می‌دهند که جمله‌ای به یادگار بر پشت آن حک شده. صحنه اینجا به اوج دراماتیک و احساسی‌اش می‌رسد. جان وین برای آنکه بتواند پشت ساعت را بخواند، با حالتی معذب به این طرف و آن طرف نگاه می‌اندازد و عینکش را از زیر کُتش در می‌آورد و به چشم می‌زند. باگدانوویچ در فیلم مستند ساختۀ جان فورد اهمیت این لحظۀ کوچک را از زبان جان وین برای ما بازگو می‌کند. می‌گوید فورد برای اینکه کمی «مزاح و گرما» به صحنه اضافه کند و جلوی احساساتی‌گری را بگیرد ایدۀ عینک را به صحنه اضافه کرده است. پس یکی دیگر از مباحث آن مقالۀ فرضی دربارۀ بازی بن گازارا در جک مقدس، می‌تواند مربوط باشد به عینکی که ناچار است گاه و بیگاه به چشم بزند. تعلل نامحسوسی که او در این صحنه، موقع در آوردن عینکش، از خود نشان می‌دهد، تازه در آخرین صحنۀ فیلم معنایش را پیدا می‎کند. بعد از اینکه این چند لحظۀ گذرا از جک مقدس توجهم را به خود جلب کرد، حرف باگدانوویچ در اولین فیلم سینمایی‌اش برایم معنای تازه‌ای گرفت. آنجا که گفت: «همۀ فیلم‌های خوب قبلا ساخته شده‌اند».