فاصلهها: چطور زندگی میکنی؟
دربارۀ مستند چه میکنی وقتی دنیا در آتش میسوزد؟ ساختۀ روبرتو مینروینی [۱]
نوشتۀ علیسینا آزری
لحظهای صبر کن! میخواهم غرش طبلها را بشنوم. ضربآهنگِ طبلی که با من سخن میگوید. سرزنشم میکند. آن گوشۀ دیگر، رقص زنانۀ شمشیر را در میانۀ خیابان نمیبینی؟ غریو شادی در ازدحام شهر که خیال را به تاریخ پیوند میزند. میخواهد آغوشش را برای همآوردی تازه بگشاید. میکوشد به صداهای ناآشنا جلوهای طبیعی ببخشد. بازی زیبایی برپا است. این را مردان رقصان میگویند. میخواهند از هرچه رنج و گناه پاکیزه شوند[۲]. غرابتْ به نقطۀ اوج میرسد: آیین سیاهانِ نیو-اورلئان در گوشهای از یک پمپ بنزین شهری با بازی کودکانۀ دو پسربچۀ سیاه در تونل وحشت همراه میشود. آیا ویرژیل بود که از رخوت تن هنگام ترس[۳] میگفت؟! پیرِ جمع در حال آمادهشدن برای رقص سالانۀ آیینشان، و در حینِ بستنِ آخرین گره لباسِ خود، برای لحظهای خیره به جایی میماند. اما دوربین از پیرمرد جدا میشود و وصلمان میکند به خیرگی دیگری در میانۀ خیابانی خلوت: به سیمای ماتزدۀ جودی هیل، زنی سیاهپوست و یکی از قهرمانان آخرین مستند مینروینی! گویی اینجا خیرگی و واماندگی مُسری باشد: روبرو شدن با چهرههایی صامت که قرار است تاریخ سیاهان را بر دوش خود حمل کنند؛ و چه غمناک زمانی که همگیِ این چهرهها آدرسی مشترک داشته باشند: صورتی مایل، گونههایی افتاده، لبانی بههمچسبیده، و چشمانی ماتزده! چهرههایی که برای روبرتو مینروینیِ مستندساز، این امکان را فراهم میکنند که پرسش(ها) را مهمتر از جواب(ها) پی بگیرد و بر تصویر حک کند: چه میکنی وقتی دنیا در آتش میسوزد؟ [۴]
مستندهای مینروینی همواره از درون پرسشها تمنای بهتصویر کشیدنِ «اکنون» را دارند. رابطهای که در پوستۀ زیرین چیزها در جریان است، و به ناگاه ظهور میکند: لحظهای ماندنْ و تصویر را در معرض تکانههای زمانه قرار دادن! مینروینی اینگونه در جستجوی آن تصویر/لحظهای است که در یک نظام مشخص بتواند گذشتۀ سرزمین را همچون برقی در آینۀ امروز نمایان کند؛ به بیانی دیگر، لَختی ایستادن و بهنظاره نشستن فاصلهای که در یک مکان، و در زمانی مشخص خودش را آشکار میکند: شکاف عمیقِ فرهنگی/ سیاسی/ اجتماعی میانِ حاشیهنشینی و مرکزنشینی؛ تفاوتها و تعریفپذیری دگرگونۀ نقش حکومت مرکزی و دولت محلی برای هر آمریکایی؛ اقلیتهای نژادی و هژمونیِ برتریجویانۀ اکثریت و نقش آن در خُردترین و جزییترین لحظات شهروندی هر کدامشان. مضامینی که تبلورشان از همان فیلمهای ابتدایی آغاز شد؛ کارهایی که بعدها بهعنوان «سهگانۀ تگزاسی» خوانده میشدند: پاساژ (۲۰۱۱)، جذر دریا (۲۰۱۲)، و دل بیقرارم را آرامشی ده[۵] (۲۰۱۳). آثاری که دوران زمامداری اوباما بر آمریکا – و حضور تعبیرهایی همچون «امید» و «آینده» در رویکرد سیاسیاش – را هستۀ اصلی فیلمها قرار میداد تا با نمایش انعکاس آن بر زندگی روزمرۀ مردمان جنوب آمریکا، آن مسیر رفته و نیامدۀ زندگی آمریکایی در آن سالها، و بعدتر از آن را همچون یک پیشگوی خبره ترسیم کند.
از اینرو مستندهای مینروینی وقفهها و سکونها را صدا میزنند؛ همان لحظاتی که مرز میان خیال و واقعیت را نشانه میگیرد: میانِ آنچه در مدار داستانگوییها جاری میشود، و آنچیزی که روزمرگیها را به تپش وامیدارد. گویی نیرویی در امتداد آن لحظۀ درخشان و آن لبخند ثبتشده در تاریخ سینمای مستند در نانوکِ شمالِ (۱۹۲۲) رابرت فلاهرتی به «اکنون» رسیده باشد: جاییکه نانوک پس از ساختن کلبهای برفی و از پشت پنجرۀ آن پناهگاه لبخندی را به دوربین هدیه میدهد؛ کلبهای که به خواستۀ فلاهرتی برای فیلم ساخته شده بود، و لبخندی که از روی رضایت در انجام کار بر چهرۀ قهرمان فیلم نقش میبست؛ لبخندی در سکون که تمام شکافها و خطکشیهای موهوم میان مستندنگاری و داستانگویی را نشانه میگرفت. مینروینی بر همین منوال، از غایتمندیها و هدفگذاریهای کلان و مرسوم در سینمای مستند سیاسی فاصله میگیرد، و قرار را بر یک مشاهدۀ دقیق و بیوقفه بر تمام زندگیهای ناپیدا و گمشدۀ امروز میگذارد: توقف زمان، بدون متوقف شدن جهان. فهمِ درنگی که ضربهاش بر زندگی و تاریخ آمریکا بهزعم مینروینی سهمگین و دشوار خواهد بود: مستندهایی برای درک چرایی و چگونگی وارد شدن آمریکا به عصر ترامپ.
فهمی که «فاصلهها» را برای مینروینی اهمیتی دگرگونه میبخشد: در نسبت واقعیت، و بازسازی آن در شکلگیری سوژهها؛ در میزان غوطهورشدن متن و تحقیق در اجتماع گزینششده؛ و در نزدیکی و دوریِ دوربین به هر کدام از کاراکترها. جاییکه ژان روش و پرسشهای همیشگی از سینمایش را یادآوری میکند: «حقیقت کجاست؟ ما که در حال بازی کردن مقابل دوربین هستیم؟!»[۶] پاسخ مینروینی اما با محو شدن در سوژهها/ موقعیتها بهنحوی است که آنها خود سخن بگویند؛ آنهم از چیزی که سخت به ترجمه در میآید؛ یعنی کمکردنِ تمام وجوهاتِ مداخلهگر در فرم، و نزدیکشدن به جهانِ روبرو آنگونه که هست، آنطور که توجیه میکند یا به پرسش میگیرد. بیایید برای لحظهای چشمانتان را ببندید: و دختری روستایی را تصور کنید در حالِ شانه کردن موهایِ طلاییرنگش، درست هنگامی که تلألو زردرنگ آفتاب، هر از گاهی، با پیش و پس آمدنِ آرام اندام دختر، بر پیشانی و چشمان بستهاش میتابد. دوربین مینروینی بههمین نزدیکی، غرقِ تماشای دختر نوجوان است؛ اما از این نزدیکیِ اعجابآور – در تعریف رابطۀ دوربین/ دختر و خانوادۀ مقید و مذهبیاش) – به دنبال کشف چیزی ورایِ این پایداری مسحورکنندۀ لحظه میگردد: ناپایداریها و چنگزدن به آن دلهرهای که مسلک بنیادگرایانۀ نوین و محافظهکارانۀ آمریکایی بر جان نسلهای تازه میاندازد؛ جاییکه نگاه و نحوۀ آموزش مسیحایی، لذت و آرامش زنانه را در چنبرۀ خدمتِ تام و تمام به مردان میداند. و چه هشداری مهیبتر از پوشیدن/پوشاندنِ لباس عروس بر تن دختری است که ازدواج را از درون پَس میزند؟! مینروینی سالها پیش از دوران ترامپ، نشانههای رخداد را اینگونه آشکار میکند: در تردیدهایی که در تکرار دوباره و چندبارۀ سنتهای خشکهمقدس آمریکایی مدفون میشوند. مینروینی برای همین در لحظه مکث میکند؛ وقفهای که عامدانه در آن شوک تولید میشود: دل بیقرارم را آرامشی ده (۲۰۱۳).
پس یادمان نرود که ترس یکسره حکمت را از قلب میراند: و این همان چیزی است که مینروینی همچون یک تبعیدی – پس از خروج از ایتالیا و مهاجرت به آمریکا در سال ۲۰۰۰ – در ادامۀ دلمشغولیهایش در جنوب آمریکا ادراک میکند: لوییزیانا: آنسویدیگر (۲۰۱۵)؛ مستندی که روایتش در دو مسیر جداگانه پیش میرفت: از سویی، گذران زندگی با گروهی سفیدپوست و شبهنظامی بهنام آنسویدیگر در لوییزیانا، و در دیگرسو، نزدیکشدن به مردی وامانده میان اعتیاد و روزمرگیها در همان دیار، برای فهم بنیانهای عقیدتیِ چیزی که شعلههای محافظهکاری آمریکایی را برافروخته میکند: بیگانههراسی، تنفر از همجنسگرایان، افتخاری همیشگی – و شاید عوامفریبانه – نسبت به بنیانها و ارزشهای خانوادگی، و در نهایت، ترس و بیزاری از دولت مرکزی. چیزهایی که به زعم مینروینی از «ناآگاهی سیاسی و خشم دیوانهوار نهفته در فرهنگ مردمان جنوب»[۷] نشأت میگرفت. اما با لحاظ کردن تمامی این جوانب، اهمیت این تجربۀ مینروینی لوییزیانا: آنسویدیگر[۸] (۲۰۱۵) در جایی دیگر نهفته است: در رسیدن به این معناهای ذکرشده از مسیر بینقاب کردن چهرۀ زندگی این مردمان؛ در تصویری بیپرده، عریان، و تیز که هر لحظه تماشایش ما را به دلهرههای نیامده از آیندۀ این سرزمین وصل میکند؛ و در جستجوی آدمهایی که قرار است کیفیت بیاعتمادی به دولت فدرال را ذرهذره آشکار کنند؛ چراکه «وجود حق شهروندی را نه از حکومت که از خداوند میدانند.» باورهایی که بیداری و حضور همچنان زندۀ «فاصلهها» را میان جنوب و شمال آمریکا، در زمانی نزدیک به دو قرن پس از انقلاب آمریکا، با بیپرواییِ تمام نشان میدهد. نوشته/ پرچمِ رقصان در آسمان در لحظات پایانی و حین تمرین گروه شبهنظامی شاید طعنهای اساسی بر این وضعیت باشد: «به رسمیت شناختنِ آزادی!» گویی همهچیز همانند پرسهزدن ضدقهرمان مینروینی در مرداب یا همان جنگل آبی لوییزیانا در میانههای فیلم باشد: غریب، پُر از تشویش، و سرشار از احساس سرگشتگی.
اینگونه «فاصلهها» در مستند تازۀ مینروینی چه میکنی، وقتی دنیا در آتش میسوزد؟ (۲۰۱۹) نقش تازهای بهخود میگیرند: نقبزدن به اختلافات نژادی در جنوب آمریکا، و بهنوعی، مسألهساز کردن آمریکای سیاه. فاصله گرفتن از آخرین تصویر مستند لوییزینا: آنسوی دیگر، از آن تیرباران نمادین گروه شبهنظامی به ماشینی که سقوط اوباما را لحظهشماری میکند، و رسیدن به «آنسوی دیگرِ» آنسوی دیگر جنوب آمریکا (به تعبیر خود مینروینی)![۹] در این وادی است که مینروینی برای اولین بار رو به روایتهای موازی میآورد؛ در سه مسیر متفاوت، و متمرکز بر سه گروه و شخصیت جداگانه که دوشادوش یکدیگر ظاهر میشوند و به پیشمیروند: روایت روزمرگیهای رِنالدو و تیتوس، دو برادر سیاهپوست نوجوانْ همراه با مادرشان در میسیسیپی؛ داستان تلاش جودی هیل، زن سیاهپوستِ مالک یک میخانه در زنده نگهداشتن کسبوکارش در مقابل مشکلات حقوقی و مالی؛ و نمایشِ فعالیتهای مدنیِ حزب سیاهانِ پَنتر[۱۰] در احقاق حقِ سیاهانِ کشتهشده و بیگناهی بهنام آلتون استرلینگ، فیلیپ کَرول، و جِرمی جَکسون. روایتهایی که هر یک، بخشی از تاریخ سیاهانِ آفریقایی-آمریکایی را بر دوش میکشند و آن را همچون معضلی هنوز بیدار طرح میکنند: نوجوانی، و پروسۀ تفهیمِ «هویت سیاهان» در آیینۀ اقلیت جامعه؛ شغل و زنانگی، و چگونگیِ به پسزمینه راندنِ «نیازهای حداقلی» یک شهروند توسط سیستم سرمایهداری؛ و در نهایت، بیعدالتی و سیاهان، مبارزهای نابرابر درون سرزمینی که یکی از شعارها در بیانیۀ استقلالش «عدالت برای همه» بود! خطوط ناهمواری که قرار است توسط ریشههای موسیقاییِ جنوب آمریکا، فولک-بلوزهای حوالیِ میسیسیپی بههم متصل شوند: همچون یافتن لباسی بر تنِ عریان تاریخ نیو-اورلئان پس از طوفان سهمگین کاترینا در ۲۰۰۵! اتفاقی که برای مینروینیِ مهاجر، نظیر ورودْ به جهانی ناشناخته بود؛ «قلمرویی که پیشتر توسط دیگران اشغال شده بود.[۱۱]» زمینهای که یکی از نیروهای پُرکششِ سینمایِ سیاسیِ مینروینی را آشکار میکند: حرکت میان سبک شخصی و رویدادهایی که انرژی خود را از جهان بیرون میگیرند.
و در این میان، مهمترین ابزار مینروینی کنترل درخشانش بر «مکان» و «زمان» است: اولی، اهمیت را بر رخدادنِ اتفاقات در مکانهایی میگذارد که توانایی انتقال بیشترین معنا یا احساس را نسبت به زمینۀ رخداد داشته باشد. (امری با فرسنگها فاصله از برنامهنویسیِ هدفمند، یا یکجور فیلمنامهنویسی روشمند برای نمایش آنچه قرار است بین کاراکترها و سوژهها رخ دهد؛ برای نمونه، نظیر رویکرد محوری بیشتر مستندهای ایرانیِ بیستسال اخیر – معروف به «مستند-بازسازی» – که با مستندهای مهرداد اسکویی و محمد شیروانی در میانههای دهۀ هفتاد آغاز شد)؛ و دومی، درک درستِ پتانسیل آنچیزی است که آن موقعیت خاص در طول زمانی مشخص دارا است؛ و نه گوش و چشم سپردن کامل به شرایطی که در بهترین حالت میتوان آن را برانگیختن یا بالا بردن هیجان احساسات مخاطب خواند. همراهی مینروینی با رِنالدو و تیتوس دو برادر سیاهپوست در چه میکنی وقتی …؟ در سه صحنۀ مشخص نمونۀ خوبی در توضیح کیفیت این رویکرد سبکی خواهد بود: جاییکه دو برادر، (۱) در کنار رودخانۀ میسیسیپی بازیگوشیهای کودکانۀ خود را اجرا، و کمی بعد، (۲) در گفتگوی دونفرهشان، تفاوت نژاد و رنگ را برای یکدیگر معنا، و در آخر، (۳) در چمنزار، و حین بوکسبازی، مقابله با خشونتِ آینده را تمرین میکنند. مینروینی در صحنۀ نخست مشاهدهگری دقیق برای گردش کودکانه است؛ اتفاقی که آن را مهمترین راه گریز برای نفوذ درون آن احساسی میداند که سخت به چنگ میآید؛ برای همین دوربیناش آنقدر کنار آن دو برادر اینسو و آنسو میچرخد تا لحظۀ دلخواه همچون هدیهای برای صبوریِ نگریستن از راه میرسد: تفریح دو برادر در جایی کمی دورتر، در حرکت بر تیغۀ باریک دیواری در غروب؛ استعارهای برای ترسها و واهمههای کوچک و خفتۀ سیاهان در کودکی! در صحنۀ دوم اما با حذف مکان، استفاده از نماهای بسته، و صداهای خارج از قاب، صراحت کلمات (بحث بر سر نژاد و رنگ) را به چیزی دیگر بدل میکند: به شیوۀ آشنایی برادر کوچکتر با هویتی که «دیگران» در او میبینند؛ و نه آن برابری کودکانهای که در درونش تا بدینجا از جهان مراد میکرد. و در سومی، مینروینی با قابهای نامعمول، و استفاده از نما-نماهای معکوسِ مکرر در فضایی لخت و همگانی (جایی شبیه پارک) لحن تلخوشیرینِ خشونتِ اجتماعیْ – که در پسزمینه عامدانه حذف شده – را به درون بازی میکشاند؛ کنار هم نشاندنِ صحنههایی که در زبان سینمایی مینروینی میتوان اینگونه ترجمه کرد: چگونگیِ بهتصویر کشیدنِ همزمانِ روح، آتش و خاکسترِ یک تاریخ.
جایی که به زبان مینرونی در یکی از مصاحبههایش گویی «ترس از دیگری، ترس از تفاوتها»، و پُررنگ شدنِ خطوطِ «فاصلهها» دوباره در حال به تسخیر در آوردن آمریکا است. و در این میان، سرزمین جنوب بهترین شاهد در مشاهدۀ این دگرگونیِ معکوس است: بیایید برای لحظهای هم که شده، رقص آن نورهایِ سرگردان را در سیاهی شب، در حوالیِ پایان فیلم به یاد بیاوریم. چرخش آن نئونهای بافتهشده به دور چرخهای دوچرخۀ سیاهانی که در تاریکی، فعلِ با-هم-بودن را تمرین میکنند. این همان اتحادی نیست که در مسیر دوّار دوربین مینروینی در دنبالکردن دوچرخهسواریِ هر کدامشان نیروی انبوه و همزمان شکنندهای را به بیرون پرتاب میکند!؟ برای گریز از این سرگیجۀ حاکمشده، چارهای جز همراهشدن با موسیقی فولکِ سیاهانِ میخانۀ جودی هیل نیست: «محبوبم، ترکم نکن»! آیین ماردیگرا در حال آغاز است. لباسهای تزیینشده در انتظار حجاب تن تو است. میدانم لحظهای پیش دوباره صدای اعتراضی در بغض گلویی جا خوش کرد؛ اما پاها دوباره درون کفشها میروند. آرایش موها خیرگی چشمها را میپوشانند. و مردانِ آوازهخوان از راه میرسند. پیر جمع ماتزدگی را کناری گذاشته، و سنجهزنان میخواند: چه کنم، وقتی دنیا در حال سوختن است؟
[۱] عنوان مقاله برگرفته از نامی است که قرار بود با پیشنهاد ادگار مورن برای فیلمی از ژان روش با موضوع پاریس در میانههای جنگِ الجزایر و کنگو انتخاب شود. بعدها فیلم روایت یک تابستان نامیده شد.
[۲] آیین ماردیگرا (Mardi Grass) جشنهای سالیانهای در ایالت لوئیزیانای آمریکا است که پس از چهار روز جشن به عید رستاخیز مسیح متصل میشود.
[۳] ویرژیل شاعر یونانی، و گوشهای از یکی از شعرش: «از ترس دچار رخوت میشوم / موهای تنم سیخ شده / صدا در گلویم میشکند.»
[۴] What You Gonna Do When the World’s on Fire (2018)
[۵] Stop the Pounding Heart (2013)
[۶] ژان روش، مقالۀ زندگی یک سینماگر انسانشناس، ترجمۀ ناصر فکوهی
[۷] برگرفته از نوشتۀ روبرتو مینروینی دربارۀ دغدغههای سینماییاش در فصلنامۀ سینما-اسکوپ، شماره ۶۹
[۸] Louisiana (The Other Side) (2015)
[۹] برگرفته از مصاحبۀ مینروینی با جوردن کرانک در فصلنامۀ سینما-اسکوپ، شماره ۷۷
[۱۰] گروهی زیرزمنی که توسط چارلی بیتون در دهۀ ۷۰ بر مینای فعالیت علیه تبعیضهای نژادی سیاهان در آمریکا پایهگذاری شد.
[۱۱] جملهای که مینروینی در مصاحبه با جوردن کرانک در فصلنامۀ سینما-اسکوپ ، شماره ۷۷ بیان میکند.