کمدیِ هیچ
دربارۀ ساینفلد، ساختۀ جری ساینفلد و لَری دیوید
نوشتۀ مسعود منصوری
این عکس در آوریل ۱۹۹۸ گرفته شده است، پشت صحنۀ قسمت صدوهشتادم، فصل نهم. آخرین باری بود که این چهار نفر با هم جلوی دوربین میرفتند. آخرین شوخیها، آخرین هنرنماییها، و آخرین لحظههای یک ماراتن نُهساله به پایان میرسید. همه دستخوش احساسات شده بودند. قبل از اینکه روی صحنه بیایند تا جلوی تماشاگرانِ حاضر در استودیو بازی کنند، به روال همیشه حلقۀ اتحادشان را شکل دادند. جری ساینفلد رو به سه نفر دیگر گفت: «تا آخر عمرمان هر کسی بخواهد به یکی از ما فکر کند، به چهار نفرمان فکر خواهد کرد». امروز که بیستوچهار سال از تاریخ این عکس میگذرد، به نامتعارف بودن این سریال فکر میکنم، به نوآوریهای نبوغآمیزش در کمدی که هنوز بعد از چند دهه طراوتش را حفظ کرده است. یک سریال غیرمعمولی بود که به گواهی نظرسنجیها شروعی ناامیدکننده داشت. معلوم نبود اصلا به فصل دوم برسد. اما آرامآرام اوج گرفت و بهترین سریال کمدی دهۀ نود شد. ساینفلد فراتر از یک سریال تلویزیونی بود. نشان داد کمدی به چه راههای تازهای میتواند برود. اثر آن فقط به سریالهای کمدی محدود نماند. هفت ماه بعد از پخش آخرین قسمت آن بود که اچ.بی.او از سوپرانوها رونمایی کرد تا دور تازهای از عصر طلایی تلویزیون آغاز شود. گفتهاند شروع این دوره را باید به پای انقلابی گذاشت که ساینفلد در تلویزیون به پا کرد.
یک شب آرام پاییزی در نوامبر ۱۹۸۸٫ کلوب کمدیِ Catch a Rising Star مثل همیشه شلوغ بود. از اواخر دهۀ هفتاد، کلوبهای کمدی زیادی در نیویورک باز شده بود. کمدینهای جوانی به میدان دشوارِ استندآپ کمدی پا گذاشته بودند. جری ساینفلد اجرایش را تمام کرده بود و داشت نفسی تازه میکرد. سیوچهار ساله بود، لاغراندام و با صورتی کشیده و موهای پرپشت فُکلی. دشواریهای حرفهاش را پشت سر گذاشته بود و درآمد معقولی داشت. اولینبار، دوازده سال پیش، در همین کلوب روی صحنه رفته بود.آن موقع سطح توقعش این بود که به قدر خریدن نان و کرۀ بادامزمینی پول در بیاورد تا از گرسنگی نمیرد. وقتی سال ۱۹۸۱ جانی کارسن او را به برنامۀ تلویزیونیِ معروفش دعوت کرد، دیگر معلوم بود که ستارهای در دنیای استندآپ کمدی متولد شده است. تخصص او «کمدی مشاهدهای» بود. جزئیاتِ به ظاهر ناچیزِ زندگی روزمره را چنان موشکافانه برجسته میکرد و کنار هم قرار میداد که ابسورد بودنِ کمیک آنها هر مخاطبی را به خنده میانداخت. او آن شب به جلسهاش با شبکۀ ان.بی.سی فکر میکرد. چه جوابی باید به پیشنهادشان میداد؟ مدیران شبکه ابراز تمایل کرده بودند که او برایشان یک برنامۀ تلویزیونی بسازد. مسئله این بود که او هیچ ایدهای به ذهنش نمیرسید. تجربهای در تلویزیون نداشت و به عمرش کاری جز استندآپ کمدی نکرده بود. توی همین فکرها بود که سر چرخاند و لَری دیوید را دید. او هم مثل جری یک کمدین نیویورکیِ یهودی بود. چهرهاش نشان میداد که هفتسالی بزرگتر از جری است. وسط کلهاش در حال طاس شدن بود و موهای جوگندمی و آشفتۀ دو طرف سر، و عینک تهاستکانی، قیافهاش را شبیه دانشمندان نابغه-دیوانه میکرد. واقعا هم یک نابغۀ دیوانه بود، با نوعی کمدی سیاه که با سرخوشیِ کودکانۀ جری منافات داشت. پیش آمده بود که روی صحنه با حضار دعوایش بشود، یا برود پشت میکروفون برای اجرا اما نگاهی به جمعیت بیندازد و بگوید حوصلهشان را ندارد و بگذارد برود! لری تا حدی با کار تلویزیون آشنا بود. مثلا چیزهایی برای Saturday Night Live و Fridays نوشته بود. شاید برای همین بود که جری فکر کرد خوب است قضیه را به لری بگوید. دو نفری کلوب را ترک کردند و رفتند به یک اغذیهفروشیِ کُرهای چیزی بخورند. نگاهشان که به ویترین غذاهای عجیب و غریب افتاد، شروع کردند به مسخره کردن. همین موقع بود که لری به جری گفت: «اینجور بحثها را در تلویزیون نمیبینی. برنامه باید همچین چیزی باشد». یک شب بعد، دو تایی بعد از اتمام اجرایشان نشستند در یک کافه و فکرهایشان را روی هم ریختند. رسیدند به این ایده که به زندگی روزمرۀ کمدینها بپردازند، اینکه چطور آنها موادومصالح کارشان را از دل همین اتفاقات روزمره بیرون میکشند. در نهایت قرار شد جری در نقش خودش باشد، به اضافۀ یک رفیق (به عنوان المثنای لری) که مدام با هم حرف میزنند و به کافهای مثل همان کافهای که در آن نشستهاند میروند، و یک همسایه که از همسایۀ واقعی لری الهام گرفتند. مدیران ان.بی.سی چندان به این ایده به عنوان یک سریال کمدی (سیتکام) خوشبین نبودند. منظور آنها از پیشنهادشان، یک برنامۀ ویژۀ یکقسمتی بود. اما از طرفی ساخت یک قسمت آزمایشی (پایلوت) که برایشان ضرری نداشت. چرا که نه؟
پایلوت نظرات متناقضی برانگیخت. عدهای در آن تازگی و طراوتی میدیدند که در سیتکامهای دیگر نایاب بود. اما آماری که از بینندگان گرفته شد دلگرمکننده نبود. امروز که به پایلوت نگاه میکنیم شاید بتوانیم تا حدی سرخوردگیِ عامۀ بینندگان را درک کنیم. جری (جری ساینفلد) و جُرج (جیسن الکساندر) دو جوان علاف نیویورکی هستند که مدام دارند با هم حرف میزنند. اول از همه سر دکمۀ لباسِ جرج بحث میکنند. بعد کار میکشد به آنالیز کلمه به کلمۀ مکالمهای که جری با یک دختر داشته است. در کافه، در رختشویخانه، و در آپارتمان جری، همینجور یکریز وراجی میکنند و با کلمات وَر میروند. این وسط یک همسایۀ آسمانجُل، که بعدها میشود کریمر (مایکل ریچاردز)، به مواد خوارکی جری ناخنک میزند و مجلاتش را کش میرود. نه از قصهگویی خبری هست و نه از طنزی که برای مردم آشنا باشد. طنز آن را، به تعبیر جیسن الکساندر، فقط جوانان کالجرفتهای میگرفتند که اصلا تلویزیون نگاه نمیکردند! مدیران ان.بی.سی مانده بودند با این پدیده چه کنند. با همین پایلوت ختم قضیه را اعلام کنند یا شانس دیگری به این دو کمدین بدهند؟ دستآخر به جری و لری پیشنهاد دادند چهار قسمت دیگر را هم به عنوان فصل اول بسازند به این شرط که یک پرسوناژ زن هم اضافه شود، که شد اِلِین (جولیا لویی-درایفوس) در نقش دوستدختر سابق و دوست فعلی جری. در تاریخ تلویزیون سابقه نداشت برای یک فصل سریال فقط چهار قسمت سفارش داده شود. لری اما کاملا راضی بود. او در آپارتمانی زندگی میکرد که به هنرمندان کمبضاعت اجاره داده میشد، و اولینبارش بود که مبلغ قابل عرضی دستمزد میگرفت. از طرف دیگر برای جری استدلال میکرد که اگر کل زندگیاش را هم بچلاند فقط همین چهار-پنج قسمت از تویش در میآید و حرف تازۀ دیگری ندارد. وقتی سریال برای یک فصل دیگر هم تمدید شد، او عزا گرفت.
ساینفلد در دومین فصلش دیگر کاملا سر زبانها افتاده بود. اگر هنوز این سریال بینظیر را ندیدهاید، و با خواندن این نوشته به دیدنش راغب شدید، بدانید که از فصل دوم است که تازه روی ریل میافتد. اگر بخواهیم یک قسمت از این فصل را انتخاب کنیم که به خوبی نمایانگر ذات سریال باشد، رستوران چینی (ف ۲، ق۱۱) بهترین نمونه است. با دیدن این قسمت است که میبینیم شهره شدن ساینفلد به «بِکت برای تلویزیون» بیراه نیست. جری و لری با کنکاش در اتفاقات پوچ و بیمقدار روزمره، شاید بیآنکه بخواهند، معادل تلویزیونیِ تازهای برای تئاتر ابسورد ساختند. رستوران چینی واقعا دربارۀ هیچ است، یک «هیچ» که نابترین لحظات کمیک از دل آن زاده میشود. تمام طول این قسمت جلوی پیشخوان یک رستوران میگذرد. زمان واقعی و زمان داستانی بر هم منطبق هستند. جری و جرج و الین آمدهاند به یک رستوران چینی در منهتن تا در وقت اندکی که به شروع فیلمشان در سینما باقی مانده، چیزی بخورند. آنها تمام مدت در انتظاری «گودو»یی هستند تا شاید بالاخره قرعه به نامشان بیفتد و میزی برایشان خالی شود. نمونۀ دیگری از این وضعیت را در فصل سوم و در پارکینگ سرپوشیده (ف ۳، ق ۶) شاهدیم. این بار، جری و جرج و الین و کریمر تمام مدت در یک پارکینگ طبقاتی سرگردان هستند و با کلافگی دنبال ماشینشان میگردند. اینجا هم مدام چیزهای کوچکی حالشان را میگیرد. در یک کلام، ساینفلد اصولا دربارۀ همین حالگیریهای پایانناپذیر روزمره است.
«نظم-بینظمی-احیای نظم»؛ این بود الگوی رایج سیتکامهای جاافتادهای که معمولا به پایانی خوش و عبرتآموز ختم میشدند. سیتکامهای افسانهایِ دهۀ پنجاه و شصت آمریکا مثل هانیمونِرز و برنامۀ دیک وَن دایک (سریالهای محبوب جری از کودکی) اغلب از این الگو پیروی میکردند. لری دیوید اما همیشه یک خط قرمز مشخص داشت که آن را به نویسندگان زیردستش هم دیکته میکرد: no hugging, no learning. در ساینفلد قرار نبود پرسوناژها به صلح و صفا برسند و از توشهای آموزشی بهرهمند شوند. قرار نبود درس زندگی داده شود یا موضعی اخلاقی ترویج شود. کمدی محض؛ این بود سرمشقی که جری و لری دنبال میکردند. در مقایسه با سیتکامهای کلاسیک، ساینفلد حتی ممکن بود به تشویق بیاخلاقی و لاابالیگیری تفسیر شود، که گاه میشد. مفهوم خانواده، که امری مقدس در فرهنگ عامۀ آمریکاست، کوچکترین جایگاهی در ساینفلد نداشت. پرسوناژها از برقراری یک رابطۀ تثبیتشده عاجز بودند. هر دوستدختر یا دوستپسرِ تازه فقط تا جایی در سریال باقی میماند که نقشی در خنداندن مخاطب داشته باشد. جدیترین رابطه را جرج امتحان کرد و تا پای ازدواج هم پیش رفت، اما نامزدش به احمقانهترین شیوۀ قابل تصور مرد. نکتۀ دیگر دربارۀ این چهار پرسوناژ، بیاعتنایی آنها به مفهوم تلاش و پیشرفت حرفهای بود. کریمر که رسما بیکار بود. جرج مدام کار عوض میکرد و در مقطعی ناچار بود از روی بیپولی برگردد با پدر و مادر بدعُنقش زندگی کند. جری کمدین بود و پول بیزحمتی در میآورد. الین شاید جدیترینشان در پیگیری یک حرفۀ مشخص بود. دست آخر اینکه خوشباشهای نیویورکیِ ما بیش از آنکه در قید عواطف انساندوستانه باشند، خودخواهانه به فکر منافع شخصی خودشان بودند. خوشطینتیِ کاراکترها، که اصلی نانوشته در سریالهای تلویزیونی بود، در ساینفلد زیر پا گذاشته شد. آنها زندگی یک پسربچۀ بینوا را، که به خاطر مشکل سیستم ایمنیِ بدنش ناچار بود در یک حباب پلاستیکی بماند، به خطر انداختند (پسر حبابی، ف ۴، ق ۶)، جای پارک معلولین را اشغال کردند و با هدیه کردن یک ویلچر دستدوم به زنی معلول باعث تصادفش شدند (پارکینگ معلولین، ف ۴، ق ۲۱)، و کار تا جایی پیش رفت که جری از یک پیرزن بیچاره نان دزدید (نان چاودار، ف ۷، ق ۱۱). نادیده گرفتن محذورات اخلاقی و تاکید بر کمدی ناب، تنها کیفیتی نبود که ساینفلد را از سیتکامهای دیگر متمایز میکرد. لری دیوید با نبوغ ذاتیاش توانسته بود یک امضای مشخص را برای سریال ابداع کند. در هر قسمت، چند خط داستانیِ موازی در کنار هم پیش میرفتند و در یک نقطه که معمولا شاهبیت (punch line) بود به هم چفت میشدند. این نوع طراحی در قسمت زیستشناس دریایی (ف ۵، ق ۱۴) به یکی از زیباترین اوجهایش رسید. مونولوگ حماسیِ جرج در انتهای این قسمت، یکی از به یادماندنیترین مونولوگهای ساینفلد است.
لری دیوید و جری ساینفلد به یک اصل دیوانهوار ایمان داشتند: برای اینکه یک ایده خندهدار باشد، حتما باید در زندگی واقعی اتفاق افتاده باشد. این اصل از شکلگیریِ چهار پرسوناژ اصلی شروع میشد، که انعکاسی از شخصیتهای واقعی بودند، و به تمام ایدههایی که قسمتهای مختلف را میساخت سرایت میکرد. آنها به جای استخدام نویسندگان کارکشتۀ سیتکام، سراغ کمدینها و نویسندگان خلاقی میرفتند که ایدههایشان واقعی و بکر باشد. نویسندههای خوششانسی که به دل این دو آدم سختگیر مینشستند، میدانستند که اقامت آنها در استودیوی کوچک ساینفلد در لسآنجلس، نهایتا یکساله خواهد بود. فضای کار در ساینفلد، برخلاف دفاتر پرطمطراق نیویورک که اتاقهای نویسندگانش گاه چندطبقۀ یک ساختمان را در بر میگرفت، بسیار کوچک و خودمانی بود. نویسندهها برای پیشنهاد دادن ایده (pitch)، یا باید جری را برای یک لحظه میان بازیگری و نویسندگی گیر میانداختند، و یا باید مترصد سرحال بودنِ لری میشدند. ساینفلد در فصل چهارم به چنان اوجی رسیده بود که خیلیها حاضر بودند کار ثابتشان را در برنامههای تلویزیونیِ دیگر رها کنند و برای یک فصل هم که شده در خلاقترین اتاق فکر موجود مشغول شوند. بعد از تمام شدن هر فصل، و پس از اینکه تمام ایدههای زندگی واقعیِ نویسندگان استخراج میشد، گروهی دیگر جای قبلیها را میگرفت و روز از نو، روزی از نو. استراتژی انعکاس زندگی واقعی در داستان، با قسمت پیچ/جریمه (ف ۴، ق ۳)، جنبهای خودبازتابنده پیدا کرد. ماجرای پیشنهاد ان.بی.سی به جری ساینفلد و مشورت او با لری دیوید، دستمایۀ شوخی با خود شد. وقتی جرج (المثنای لری دیوید) در جلسه با مدیران شبکه، مفتخرانه اعلام میکند که سریال باید بر اساس «هیچ» باشد و قصه نداشته باشد، رگههایی از واقعیت را در این شوخی میشود دید. حتی قسمت جنجالبرانگیزی مانند مسابقه (ف ۴، ق ۱۰)، که نویسندگانش هم شک داشتند شبکه تاییدش کند، بر اساس تجربۀ شخصی لری دیوید نوشته شد. او بعدها اعلام کرد واقعا در چنین مسابقهای شرکت کرده و برنده شده است. ساینفلد دیگر چنان پرنفوذ شده بود که مدیران شبکه حاضر بودند نیش و کنایههای وکیلمدافعان اخلاق را به جان بخرند. جالب آنکه اصطلاح «ارباب قلمروی خویش بودن»، که تکیهکلام پرسوناژها در این قسمت بود، چنان سر زبانها افتاد که به فرهنگ عامۀ آمریکا راه پیدا کرد.
نیمههای دهۀ نود دیگر همه یادشان رفته بود که این پدیدۀ تلویزیونی فراگیر، همانی است که برچسب «زیادی نیویورکی، زیادی یهودی» خورده بود. نه فقط جوانان کالجرفتۀ نیویورکی، که پیر و جوان از طبقات اجتماعی مختلف با شروع ساینفلد پای تلویزیون میخکوب میشدند. ان.بی.سی که از زیر سایۀ تهدیدآمیز سیمپسونها، ساختۀ شبکۀ فاکس، بیرون آمده بود، سریال دیگری را روانۀ بازار کرد که شباهتش با فرمولِ ساینفلد از چشم کسی دور نماند، سریالی بر اساس دورهمیهای جوانان نیویورکی. فرندز از زیر شنل ساینفلد بیرون آمد. با وجود این همه موفقیت، جری ساینفلد و لری دیوید خیال نداشتند تا ابد خودشان را شبانهروز در دفتر و استودیوی کوچکشان حبس کنند و ارتباطشان را با «زندگی واقعی»، که برایشان اهمیتی آیینی داشت، قطع کنند. مسئله مسئلۀ زمان مناسب برای رفتن بود. برای لری دیوید با پایان فصل هفتم زمان فرا رسید. کسی که میخواست فقط چهار-پنج قسمت بنویسد و برود، هفت سال دوام آورد و میراثی شگرف از خود باقی گذاشت. جری ساینفلد دو فصل دیگر هم ادامه داد. اگرچه سریال همچنان مخاطبانش را داشت اما خلاءِ لری دیوید حس میشد. ذهن تاریکاندیش او در عین بدبینی، ساینفلد را از نوعی کمدی پیچیده و چندلایه آکنده کرده بود که جایش را به سبُکسری و سادهانگاریِ جوانانه داد. در طول فصل نهم، بازار شایعات داغ شد. ان.بی.سی حاضر بود این مرغ تخمطلا را به هر قیمتی حفظ کند. در صبحانهای کاری که با جری و مدیر برنامهاش ترتیب دادند، صحبت رسید به پنج برابر کردنِ دستمزد جری: پنج میلیون دلار به ازای هر اپیزود، این یعنی صدوده میلیون دلار برای فصل دهم. جری اما تصمیمش را گرفته بود. شیفتگی اصلی او استندآپ کمدی بود. سیتکام برایش یک پیشامد خوشایند بود نه حرفهای برای تمام عمر. به نظرش میرسید تا هنوز ساینفلد محبوب است باید تمامش کند، مثل کمدینی که صحنه را در اوج ترک میکند، نه خیلی زود که تماشاچیان تشنهلب بمانند، نه خیلی دیر که دلزده شوند. سه دوستِ همبازیاش با او همنظر بودند. جری پیش از گرفتن هر تصمیمی با آنها مشورت کرده بود. بهرحال ساینفلد موفقیتش را به تکتک آنها هم مدیون بود. مایکل ریچاردز با حرکات بورلسک و آکروباتیکش توانسته بود از کریمر یک «آقای اولو»ی تلویزیونی بسازد. درخشش جیسن الکساندر در نقش جرج کاستانزا فقط از کوره در رفتنهای خندهدارش نبود. او که سابقۀ تئاتر داشت، با طرز ادای کلماتش گویی این تئوری جری ساینفلد را به اثبات میرساند که کمدی به تعریف جکهای خندهدار نیست، به ریتم و آهنگ کلام است، و به مکثها و سکوتهای بهموقع، همچون یک قطعۀ موسیقی. جولی لویی-درایفوس از الین زنی ساخت که بیش از آنکه اغواگر باشد، محاسبهگر و بلندپرواز بود، عاقلترین آدمِ جمع. و حالا بعد از نُه سال، وقت خداحافظی رسیده بود، آخرین حلقۀ اتحاد، آخرین صحنه، و اشکهایی که بیاختیار سرازیر میشد.