فلانور


سینه‌فیل در سفر

سینه‌فیلی سفر است، سفر به جهان فیلم‌ها و کشف دنیاها و آدم‌های تازه. سینه‌فیل مسافر است، جهانگردی است که با هر فیلم در سرزمینی ناشناخته لنگر می‌اندازد. سفرنامهٔ او وقتی جذاب‌تر می‌شود که سفر را به معنای واقعی کلمه نیز تجربه می‌کند. وقتی به شهری تازه پا می‌گذارد، چه برای شرکت در یک جشنواره ‌و چه برای اقامتی کوتاه یا بلند، برای کشف سینماها و محافل سینمایی و ملاقات با سینمادوستان ناشناس عزمش را جزم می‌کند. «سینه‌فیل در سفر» محلی است برای به اشتراک گذاشتن این سفرنامه‌های سینمایی، شرح خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، دیدارها و وداع‌ها، شرح سینماها و شهرها.


سینمادوستی در نیویورک

نوشتۀ مهدی امیدواری

سینه‌فیلی مرز ندارد، شهرها را به تصرف خودش درمی‌آورد. شهرها صورت معابد می‌گیرند و سینه‌فیل‌های عالم می‌توانند بگویند آن سرزمین‌ها را زیسته‌اند. برای من که شیراز عزیزترین جای دنیا بوده و هست، سینما دیارهای دیگر را برایم جاودانه کرده است. زمانی در جوانی خیابان‌های شیراز را پرسه زده‌ام و ساعت‌ها بلکه روزها دربارۀ سینما حرف زده‌ام، اما حتما جایی میان همان پرسه‌ها خودم را در سرزمین‌های محبوبم دیده‌ام. زمانی که ساعت‌ها در تنها کلوب‌های سینه‌فیلی زادگاهم به فیلمی فکر می‌کردم، حتما کسی در نیویورک از همان فیلم حرف می‌زده و لحظه‌ای که من می‌زیستم را می‌زیسته. روزگار، جایی از زندگی، توقفگاهم را در یکی از معابد سینه‌فیلی دنیا انتخاب کرد. سینما رفتن و فیلم دیدن در نیویورک شبیه هیچ‌کدام از شهرهایی که قبلا در آن‌ها زیسته‌ام نیست. برای سینه‌فیل‌های نیویورک سینما فقط لذت تصویر نیست، محل کشف است. جایی برای فراغت نیست محل یادگرفتن مبارزه است؛ با الگوهای کهنه، با روایت‌های قدیمی، و با ایدۀ سکون. سینما راهی به هنر آلترناتیو است، با همان وسواسی که این مسیر می‌طلبد.

متروگراف: پرندۀ شیرین جوانی

 فیلمسازان و اهالی سینما دوست دارند برای گپ با سینه‌فیل‌های نیویورکی به این شهر بیایند، به قول کلر دُنی، فیلمسازان با هر نمایش در این شهر بر شکی پیروز می‌شوند، از ایده‌ای منزجر می‌شوند یا نگاهی برایشان جذابیت می‌یابد. این همان چیزی است که فیلم دیدن در نیویورک را برایم متفاوت کرد. جمع ارمغان‌های کوچکی که از هر سفرم به یکی از این پاتوق‌های سینه‌فیلی برگرفتم، برایم دنیای جدیدی ساخت و آن را مدیون ثانیه‌های تامل در سینماهای نیویورک هستم، مدیون سکوتی که حین دیدن تنهایی عمیقِ فیلیپ گرل در سینمای متروگراف روح سالن را قبضه کرده بود. سکوتی که هر چند دقیقه با نفس یکی از تماشاگران درهم می‌شکست و یادم می‌آورد که صورت پرتمنای جین سیبرگ در چندمتری ما ‌چیزی را بین این نفس‌ها عیان می‌کرد؛ دنیای تاریک گرل بود که انگار قصد نداشت از این کابوس بیدار شود. و روزی که گرل برای تنها برنامۀ مرور آثارش بعد از سال‌ها به متروگراف آمد، تلخی دنیایش را به همۀ ما در سالن نمایاند. یا زمانی که نسخه ترمیم‌شدۀ نامۀ زن ناشناسِ افولس را برای بار چندم دیدم و به گوشه‌های قاب‌های افولس خیره شدم و دریافتم که دنیاهای موازیش را چگونه در لایه‌های هر قاب طراحی می‌کند. لابی متروگراف، که همیشه بوی نم و اسطوخودوس می‌دهد، شبی را که بزرگداشت جینا رولندز بود به یادم می‌آورد. خود رولندز، با آن صورت همیشه متفکرش، گوشه‌ای ایستاده بود و به تابلوها خیره شده بود. یا شبی را که بعد از نمایش میکز کات‌آف که کلی رایکارد با کوله‌پشتی همیشگی‌اش وارد شد و با او از لذت دیدن برخی زنان گفتم.

تصویر ۱- پل آستر در متروگراف
تصویر ۲- پیتر باگدانوویچ در سینمای متروگراف

در کنار کافۀ متروگراف کتابفروشی کوچکی قرار دارد. شبی که پل آستر برای نمایش لولو روی پل آمده بود در همین کافه نشسته بود. از نمایش فیلمش بعد از سال‌ها خوشحال بود و انگار متروگراف که جزو سالن‌های سینمای بسیار جوان نیویورک است یک بار دیگر به او احساس جوانی می‌داد. جینا گرشون کنار آستر نشسته بود و با هرنگاه خیرۀ او لپ‌دنس رویایی دختران نمایشِ ورهوفن در ذهنم تداعی می‌شد. موقع نمایش فیلم، آستر در میانۀ سالن تنها نشست تا کسی مزاحم نشود، انگار یک بار دیگر با داستانش عشق‌بازی می‌کرد. در همین سالن متروگراف، زمانی پیتر باگدانوویچ برای گفتگو درباب دوست دیرینه‌اش ژان رُنوار آمد و بعد از قاعدۀ بازی با صدایی پیر و چهره‌ای شکسته‌ از «بهترین کارگردان تاریخ سینما» حرف زد. در دوران تظاهرات جنبش «جان سیاهان مهم است»، متروگراف همین لابی را در میانۀ همه‌گیری برای تظاهرکننده‌ها باز گذاشت تا داخل بیایند، نفسی تازه کنند، لبی تر کنند و دوباره برای اعتراض با قدرت به خیابان برگردند.

فیلم‌فروم: رنگ‌ها 

دنیای سینه‌فیلی دنیایی دموکراتیک است. سینما متعلق به هیچ‌کس نیست. سینه‌فیلی یک بیماری همه‌گیر است که نژاد و رنگ نمی‌شناسد. برای گرینویچ ویلجِ نیویورک که مرکز همین پذیرش‌هاست، در کنار کلوب‌های جازِ بی‌نظیرش، بلونوتز و ون‌گارد، سینماهایش پناهگاه رنگ‌های مختلف هستند. وقتی در فیلم‌فروم مستند به من گوش کن مارلون را می‌دیدم در بین اشتیاق براندو به التیام زخم‌های بی‌پناهان دنیا همین روح پذیرش را می‌دیدم. در همین سالن، در شبی زمستانی،  راهبۀ ژاک ریوت را دیدم که از سال‌هایی می‌گفت که جزم‌اندیشی کاتولیسیسم چگونه انسان‌ها را به فنا می‌داد. پرخاطره‌ترین شب در فیلم‌فروم برایم شب صدمین سالگرد تولد برگمان بود که شرم با حضور لیو اولمان نمایش داده شد. بروس گلداستین که برگمان‌شناسی بی‌نظیر و مدیر برنامه‌ریزی فیلم‌فروم است بعد از نمایش فیلم با لیو اولمان از خلال یادداشت‌های برگمان، شرم و سینمای برگمان را مفصل مرور کرد. لیو اولمان مثل همیشه شوخ‌طبع، ‌مهربان و شیرین بود و برگمان را بیش از آنچه تصور کنید، ستود. فیلم‌فروم هرسال شب‌هایی را به انتخاب‌های مارتین اسکورسیزی اختصاص می‌دهد تا به سینمای مورد علاقه‌اش بیاید و جواهری را از سینمای دنیا معرفی کند. در همین شبهاThe Hourglass Sanitarium از وویجه هاس را دیدم که بعد با مرور آثار هاس در سینماتک آکادمی موسیقی بروکلین دنبال شد.

تصویر ۳- لیو اولمان در فیلم‌فروم

آی‌اف‌سی:  تالارهای ناشناخته 

سینه‌فیلی میدان تجربه کردن است. میدان نرسیدن و قناعت به اینکه خودِ تجربه بهانه‌ایی برای دوباره دیدن است. بهانه‌ای برای عبور از سرزمین‌های امن، بیرون آمدن از اتاقی که همه‌چیز آشناست و ورود به اتاق‌هایی ناآشنا. آن روز که  مه سبز گای مدن را در آی‌اف‌سی دیدم جسارت خطر کردن فقط به خاطر نفس تجربه را به عینه دیدم. نوعی اصرار بر ویرانگری همه‌چیز. یا شبی که همه برای افتتاحیۀ خانه‌ای که جک ساخت در سرما صفی طولانی بستیم. ماسک‌هایی که خود فون‌تریه از اروپا فرستاده بود بین تماشاگران توزیع شد و کیوریتور عکسی از همه آدم‌های سالن با ماسک جک بر صورت گرفت تا برای فون‌تریه بفرستد. فون‌تریه پیامی ویدئویی برای تماشاگران آمریکایی فیلم فرستاده بود و شجاعتشان در برخورد با ناشناخته‌ها را ستوده بود. گاهی تجربه‌ها بازبینی یک خاطرۀ قدیمی هستند، از بین رفتن یک فانتزی تثبیت شده. دیدن نسخه ترمیم‌شدۀ لیلای مهرجویی در آی‌اف‌سی بعد از بیست سال یکی از همین شوک‌ها بود. فیلمی که احتمالا در نوزده‌سالگی جزو فیلم‌های محبوبم بوده را به زحمت تا انتها تحمل کردم. دیالوگ‌ها و موقعیت‌ها و بازی‌ها آزارم می‌داد. دوست منتقدم استیون اریکسون از دیدن فیلم هیجان‌زده شده بود و روز بعد متن پرستایشی در سایت راجر ایبرت دربارۀ فیلم نوشت، اما من انگار بعد از این همه سال از دیدن این حجم از خودسانسوری فیلمساز به ستوه آمده بودم.

کواد: ریورس شات

بازن جایی در نقد نگاه منتقدان آمریکایی به سینمای فرانسه می‌نویسد و آن را با نگاه منتقدان فرانسوی به سینمای آمریکا مقایسه می‌کند؛ نگاه‌هایی که غیرمتعارف هستند و احتمالا مکمل هر آنچه دربارۀ سینمای یک کشور در متون انتقادی داخلی نوشته شده است. سینه‌فیلی با آنکه مرزی ندارد ولی لنزهای مختلف دارد. هیچ‌کدام از این لنزها مردود نیستند ولی مکمل یکدیگر هستند. دیدن مجموعه فیلم‌های امانوئل در سینمای کواد چنین تجربه‌ای بود؛ فیلم‌هایی که دید منتقدان فرانسوی و آمریکایی به آنها کاملا متفاوت است. یا برنامۀ مرور آثاری که سینمای کواد برای موریس پیالا برگزار کرد، و گفته‌اند که پیالا را منتقدین آمریکایی بیشتر از همکاران فرانسوی‌شان ستایش کرده‌اند.

آرشیو فیلم آنتولوژی: معبد

فیلمسازان بسیاری را می‌شناسم که سالن سینما را پناهگاه خود می‌دانند. ماوایی برای صیانت آنچه می‌ستایند. وقتی جوناس مکاس آرشیو فیلم آنتولوژی را در دهۀ هفتاد برای سینمای آلترناتیو و تجربی بنیاد گذاشت تصور نمی‌کرد میراث او روزی به یکی از پیشروترین سینماهای نیویورک تبدیل شود. آرشیوی عظیم از متون سینمایی، نوارهایی ویدئویی و فیلم‌های سینمایی که در چند دهۀ اخیر جمع‌آوری شده‌اند. آنتولوژی یادگار وارهول و مکاس در سالهایی است که نیویورک همانند جزیره‌ای متصل به ایالات متحده، یک‌تنه بار هنر آلترناتیو را به دوش می‌کشید. مکاسِ بزرگ بسیاری از یادگارهای سال‌های دهه هفتاد را در سال‌های آخر عمرش به حراج گذاشت تا درآمد فروشش را صرف بازسازی ساختمان آنتولوژی کند. چندماهی قبل از مرگش، او را در جشن امضای کتابش، جایی برای رفتن نداشتم، در کتابفروشی کنار آنتولوژی دیدم. وقتی حرف از ایران شد، از تصوف و عشق و ابن‌عربی سخن گفت. یکی از چند تجربه‌ام در همکاری برای برنامه‌ریزی رتروسپکتیو در نیویورک، در آنتولوژی بود؛ مروری بر آثار مهرداد اسکویی که جزو معدود رتروسپکتیو‌های یک فیلمساز ایرانی در سال‌های اخیر در نیویورک بود.

آنجلیکا: بازگشت

 نیویورک شهر جنبش‌های مدنی و اجتماعی است. از جنبش‌ اقلیت‌های جنسی و نژادی تا تظاهرات سال‌های اخیر برای جنبش «جان سیاهان مهم است». در مسیر هر جنبشی حذف ناگزیر است. وودی آلن یکی از حذف‌شدگان این جنبش‌ها بود. یکی از مغضوبانی که روزی برای این شهر نه تنها خودی بلکه شمایل بود. داستان‌هایش دست‌کم آینۀ بخشی از طبقۀ متوسط نیویورک بودند. برای من که علی‌رغم شخصیت وودی آلن سینمایش هنوز برایم جذاب است، سینما آنجلیکا یکی از تنها گریزگاه‌هاست. جایی که هنوز پیوندش را با آلن حفظ کرده و اکران فیلم‌هایش در نیویورک را انجام می‌دهد. چرخ شگفت‌انگیز، از غافلگیری‌های وودی آلن در سال‌های اخیر، را در سینمای آنجلیکا دیدم.

سینه‌پلیس : تازه‌واردها

نیویورک شهر جشنواره‌های بی‌شمار است. از جشنوارۀNew Films/New Directors ، که حاصل همکاری موزۀ هنرهای مدرن و مرکز لینکلن است، تا جشنواره‌های سینمای ملل در مراکز مختلف، جشنواره‌های مستند و جشنوارۀ فیلم نیویورک. ماه آوریل زمان فستیوال ترایبکاست و سینه‌پلیسِ چلسی تقریبا همۀ سالن‌هایش را در اختیار ترایبکا می‌گذارد. در ایام ترایبکا در همین سینما گاه تا پنج فیلم در روز دیده‌ام. در میان دیده‌ها گاه آثار قابل تاملی برایم ماندگار شده‌اند و چند سال بعد دوباره از آن‌ها شنیده‌ام. بعضی هم بعد از مدتی ناپدید شدند. یکی از فیلم‌های این سال‌ها که هنوز تصاویرش در ذهنم مانده عشق پس از عشق در فستیوال ترایبکای ۲۰۱۷ است که کارگردانش در فیلمنامۀ فیلم تغییر (جان مگری، ۲۰۱۴) مشارکت داشته است. فیلم تصویری از یک خانواده در سوگ پدری است که میراثش تنها حسرت و آزار بوده است.

روکسی ترایبکا: پیرمردهای آوانگارد

 سینمای روکسی را با ابل فرارا به خاطر می‌آورم، شبی که برای گفتگو دربارۀ ستوان بد آمد. فرارا دیگر آن فیلمساز عاصی نیویورکی نیست و بیشتر به خوابگردی می‌ماند که گذشته رهایش نکرده است. از نوشتن فیلمنامه‌اش گفت، از رفت‌وآمدهایش بین منهتن و برانکس تا برای زو لاند هرویین بخرد و بتوانند کار نوشتن را تمام کنند. سینه‌فیل‌های جوانی که فرارا برایشان الگوست ردیف اول را اشغال کرده بودند و او با همان لحن همیشگی‌اش دستشان می‌انداخت. یکی از فیلمسازان جوان از فرارا پرسید نوشتن با زو لاند چطور تجربه‌ای بود؟ فرارا گفت: «تصور کن یک نفر مجبور باشد سرنگ هرویین را هر چند ساعت تزریق کند تا بتواند پای نوشتن دوام بیاورد. بعد از هر تزریق شارژ می‌شد و ده پانزده صفحه می‌نوشت. برای شما جوان‌های امروزی این مسخره است. می‌دانم شما پنج صفحه در روز بنویسید شق‌القمر کرده‌اید، ولی این زو لاند اعجوبه بود. اگر مافنگی نبود می‌توانست روزی ۳۰-۴۰ صفحه بنویسد.»

بعد از نمایش فیلم، فرارا یک ساعتی برایمان نواخت و خواند و خاطرۀ روکسی را با موسیقی ساختارشکنش برایم جاودانه کرد.

تصویر ۴- ابل فرارا در سینما روکسی

سینما پاریس: تک‌خال

یکی از معدود سینماهای تک‌سالنۀ منهتن که زمانی میزبان اولین نمایش فیلم‌های بزرگ تاریخ سینما بوده است. مراسم افتتاح سینما پاریس دهه‌ها پیش با حضور مارلین دیتریش برگزار شد. از جمله افتخارات این سینما این است که وقتی کاساوتیس جوان سایه‌ها را بعد از سه سال فیلمبرداری به پایان رساند، تنها سینمایی بود که حاضر شد سانس‌های نیمه‌شب خود را به کاساوتیس بدهد و از قضا جوناس مکاس در آن شب‌ها فیلم را دید، در ویلج وویس دربارۀ فیلم نوشت و شروعی شد برای سینمای آوانگارد کاساوتیس. سینما پاریس در سال‌های اخیر تاب رقابت با سالن‌های بزرگ سینما را نداشت اما نتفلیکس با اجاره کردن آن توانست یکی از قدیمی‌ترین سینماهای نیویورک را احیا کند.

مرکز لینکلن: کعبۀ سینما

 مرکز لینکلن خانۀ فیلم‌کامنت، جشنوارۀ فیلم نیویورک و ده‌ها فستیوال سالیانۀ دیگر است. سه سالن اصلی مرکز لینکلن هر کدام با تصاویر و یادهای عزیزی همراهند.

سالن والتر رید که معمولا محل نمایش‌های مطبوعات جشنوارۀ نیویورک است، جایی که اولین نمایش‌های فیلم‌های کیارستمی را در آمریکا به خود دیده است. در همین سالن مرور آثار پدرو کوستا برگزار شد و در سالن کنار آن، شبی با او به گفتگو نشستم. پدرو کوستای بی‌همتا، بی‌تکلف و آرام بود و هم‌کلامی‌اش شعف‌انگیز. والتر رید برایم خاطرۀ ساندرای ویسکونتی را زنده می‌کند؛ در یکی از تاریخی‌ترین رتروسپکتیو‌های ویسکونتی در مرکز لینکلن. برنامه‌ای که همۀ فیلم‌های ویسکونتی را در بر می‌گرفت و همۀ بلیط‌هایش فروش رفت. والتر رید برایم یادآور رتروسپکتیو رائول روئیز است، یادآور شب‌های دیدار با ژان پیر لئو، جین بیرکین و الیویه آسایاس.

سالن آلیس تالی، سالن افتتاحیۀ جشنوارۀ فیلم نیویورک شکوه خاصی دارد. عظمت آن را شاید بتوان با سالن لومیر جشنوارۀ کن مقایسه کرد. روز افتتاح مرد ایرلندیِ مارتین اسکورسیزی از کار مرخصی گرفتم. ساعت‌ها قبل در صف ایستادم تا بتوانم فیلم را با عوامل ببینم. بعد از نمایش فیلم، اسکورسیزی، رابرت دنیرو، آل پاچینو، جو پشی و جین روزنتال با هم روی سن آمدند. نیمی از محبوبان دوران جوانی را یک‌جا می‌دیدم. اسکورسیزی شوخ و فروتن بود. هر از گاهی با حاضرین در سالن شوخی می‌کرد و خودش هم قهقه می‌زد. دنیرو عبوس و بی‌حوصله بود ولی مواظب بود پاچینو از این پرسش‌وپاسخ خسته نشده باشد. جو پشی هم تقریبا در کل زمان پرسش و پاسخ هیچ نگفت. یادم می‌آید کیارستمی خاطره‌ای تعریف می‌کرد از اینکه سینه‌فیل‌ها چطور هیجان دیدن یک فیلم را با هم تقسیم می‌کنند. فکر می‌کنم همان روز ما هیجان دیدن مرد ایرلندی در آلیس تالی هال را تقسیم کردیم. شب دیدن مستند کالاس به روایت ماریا (تام وُلف، ۲۰۱۷)، شنیدن آریای کاستادیوا در آلیس تالی هال همین حس اشتراک را برایمان زنده کرد. یک بار دیگر در شب نمایش لاتزاروی خوشحال (آلیس رورواچر، ۲۰۱۸) صدای دلنشین همین آریا در آلیس تالی هال پیچید.

سالن فرانچسکو بیل در مرکز لینکلن یادآور بهترین فیلمسازان زنی است که با آن‌ها مواجه شده‌ام. شبی که کلر دنی برای نمایش بگذار آفتاب به داخل بیاید آمده بود مریض‌احوال و بی‌حوصله بود. از او دربارۀ خودویرانگری شخصیتش پرسیدم. موافق نبود و شخصیتش را به خاطر قدرتش تحسین می‌کرد. یکی از تلخ‌ترین خاطرات این سال‌ها را در این سالن در روز خودکشی شانتال آکرمن تجربه کردم. روزهای جشنوارۀ فیلم نیویورک بود و قرار بود آخرین فیلم آکرمن، یک فیلم غیرخانگی، با حضور او به نمایش در بیاید. صبح همان روز خبر درگذشت آکرمن منتشر شد. از رفقا پرسیدم و گفتند آکرمن خودکشی کرده‌. همان روز برای نمایش فیلم به سالن فرانچسکو بیل رفتیم. ایمی توبین با چشمانی پراشک خبر مرگ  آکرمن را اعلام کرد و همان روز علاوه بر یک فیلم غیرخانگی سه فیلم دیگر از آکرمن را نمایش دادند. سال قبل در همین سالن یک‌روز پینا پرسید… را دیدم. مستندی دربارۀ پینا باوش شگفت‌انگیز به روایت آکرمن. دو زنی که بی‌پروایی هنرشان بسیار به هم شبیه است. گاه‌به‌گاه که گذارم به غرب منهتن می‌افتد در کافه کنار سالن فرانچسکو بیل می‌نشینم. آنجا می‌توان منتقدان نیویورکی و اهالی سینما را سر میزهای مختلف دید که مشغول گپ زدن یا مطالعه کردن هستند.

تصویر ۵- آرنولد دپلشن، متیو آمالریک و کنت جونز در سالن اليس تالی هال مركز لینکلن
تصویر ۶- نیکلاس راپولد و کلر دنی در سالن فرانچسکوبیل مرکز لینکلن

سالن نمایش کرایتریون : کتیبه‌های سینمایی

 در ساختمانی در خیابان پارک، دقیقا کنار آن قفسۀ جادویی کرایتریون که اکثر فیلمسازان را در آن مشغول انتخاب فیلم‌های محبوبشان دیده‌ایم، سالن کوچک نمایش کرایتریون قرار دارد. اینجا بعضا نسخه‌های ترمیم‌شدۀ فیلم‌های کلاسیک برای خبرنگاران نمایش‌های محدودی دارد. دیوانگانی چند (۱۹۷۰) از جان واترز را در همین سری نمایش‌ها دیدم. در شبی که پنج شش نفری بیشتر در سالن نبودیم، طنز جنون‌آمیز واترز را تجربه کردم.  هربار با کورتنی، مسوول تبلیغات کرایتریون، شوخی می‌کنم که کی نوبت ما می‌شود به قفسۀ فیلم شما سر بزنیم؟

لینکلن پلازا : پناهگاه

دورافتادگی در سینه‌فیلی اجتناب‌ناپذیر است. همۀ این سال‌ها فیلمسازانی بوده‌اند که حلقۀ منتقدین نیویورک آن‌ها را شایسته آن قدری که در دیگر نقاط دنیا دیده‌اند، ندانسته است. اصغر فرهادی و نوری بیلگه جیلان از جمله این فیلمسازان هستند. سینمای لینکلن پلازا از سالن‌های سینمایی بود که از این قواعد پیروی نمی‌کرد. اینجا جایی بود که این سال‌ها فیلم‌های فرهادی و جیلان را توانستم بر پرده ببینم. لینکلن پلازا چندی پیش برای همیشه بسته شد و خاطرات خوش را برای همیشه برایم به یادگار گذاشت.

آکادمی موسیقی بروکلین : دسته‌های جداگانه

تغییرات جمعیتیِ چندین دهۀ اخیر، بروکلین را به یکی از جذاب‌ترین مقاصد هنرمندان و اهالی فرهنگ تبدیل کرده است. آکادمی موسیقی بروکلین مجتمعی بزرگ با چندین سالن مرکزی مهم برای هنرهای نمایشی، موسیقی و سینماست. از ده‌ها رتروسپکتیو سالیانه که بگذریم، هرسال مجموعه منتخبی از فیلم‌های جشنواره‌های بزرگ سینمای مستقل آمریکا نظیر ساندنس و ساوت‌وست به این مرکز می‌آیند. برای من البته به یادماندنی‌ترین شب، شب نمایش سارقِ مایکل مان بود که خود استاد برای پرسش‌وپاسخ به سالن آمد. مایکل مان آرام و صبور بود و می‌شد استادی‌اش را از تسلطش بر تکنیک سینما به خوبی شناخت. در همین سالن اجرای رقص کنتاکت‌هوف پینا باوش را بعد از مرگش دیدم، یا تئاتر فائدرا با اجرای ایزابل هوپر و آنتیگون با بازی ژولیت بینوش. هوپر پرانرژی بود و در این سالن سه‌ساعت بر صحنه اجرا کرد، خندید و گریه کرد و خنداند و گریاند. بینوش مسلط بود و یکی از نامتعارف‌ترین آنتیگون‌هایی بود که تا کنون دیده‌ام.

موزۀ تصاویر متحرک: آیندۀ سینما

چندسال پیش بود که موزۀ تصاویر متحرک مرور آثار میزوگوچی را برگزار کرد و کامل‌ترین مجموعه از فیلم‌های استاد را آنجا دیدم. مجموعه‌ای بی‌نظیر که بعد از سال‌ها در آمریکا رنگ نمایش می‌دید. موزۀ تصاویر متحرک پاتوق سینه‌فیلی بخش کویینز نیویورک است که بعد از بروکلین مقصد اخیر آرتیست‌های نیویورک بوده است. بعد از خریدن امتیاز مجلۀ اینترنتی ریورس‌شات، که در سال‌های اخیر مجالی را برای نسل جدید سینه‌فیل‌های نیویورک و منتقدین جوان فراهم کرده، مدیریت برنامه‌ریزی موزۀ تصاویر متحرک هم به همین نسل واگذار شده است.

موزه هنرهای مدرن: صداهای همسایگی

اوایل بهار بود و قرار بود سینماتک موزۀ هنرهای مدرن کوهستانِ امیر نادری را با حضور خود او نمایش دهد. مدیر سینماتک موزۀ هنرهای مدرن رابطۀ خوبی با سینمای ایران و به‌خصوص امیرنادری دارد. چند ماه بعد بزرگ‌ترین رتروسپکتیو نادری در آمریکا را برگزار کرد که برنامه از همانجا به ژرژ پمپیدوی پاریس رفت. شب نمایش اتفاقی در مترو، ریچارد پورتن (منتقد سینئاست)، را دیدم و فهمیدم او هم در راه نمایش کوهستان است. نزدیک موزه که رسیدیم ریچارد گفت: «برویم آن سمت خیابان، از هتل هیلتون نزدیک موزه نفرت دارم چون جشن پیروزی ترامپ در شب انتخابات آنجا برگزار شد.» آن شب امیر نادری انرژی بی‌پایان خودش را به سالن آورد. در همین سالن موزۀ هنرهای مدرن، بهار آن سال توانستم لوکرسیا مارتل را ملاقات کنم. برای مسترکلاس مارتل که قرار بود توسط انجمن فرهنگی لاتین موزه برگزار شود به موزه رفتم. یک روز بارانی بود و روی مبل لابی نشستم تا پالتویم خشک شود. لوکرسیا مارتل با دوچرخه‌اش از راه رسید. آن سمت مبل نشست. سلام کردم و گفتم چندماه پیش برایش ایمیل زده بودم برای مصاحبه‌ای و جواب نگرفتم. با فروتنی شماره تلفنش را داد و گفت فردای آن روز وقت دارد به شرطی که قرارمان جایی باشد که بتواند با دوچرخه‌اش بیاید. فردا با او تماس گرفتم و سر راهش به یک رستوران چینی در منهتن رفتیم. دوساعتی از همه‌جا گپ زدیم. وقت جداشدن گلایه کردم که بلیط کنسرت بیورک، که کارگردانی صحنه‌اش با مارتل بود، را نتوانسته‌ام گیر بیاورم. گفت:« فرداشب بیا کنسرتِ دوست‌دخترم در کلوبی در محلۀ چینی‌ها.» فرداشب برای اجرای خصوصی دوست‌دختر او، جولیتا لاسو (همان خواننده‌ای که مارتل ویدئوکلیپی برای موسیقی‌ ارواح او ساخته بود)، به کلوبی در محلۀ چینی‌ها رفتم. شب را در جمع دوستان مارتل گذراندم. برایم تعریف کرد که موزیک‌ویدئو را با دوربین شخصی و در خانه‌شان در بوئنوس آیرس ساخته است و نگران بوده که ویدئو موفق نباشد. مارتل جلوی سن کوچک کلوب نشست و با مهربانی بسیار از من خواست کنارش بنشینم. در کل زمان موسیقی سوزناک جولیتا، مارتل با موبایل شخصی‌اش ویدئو می‌گرفت. همانجا دربارۀ فیلم جدیدش، جشنوارۀ ونیز که قرار بود رییس هیئت داورانش باشد، و کمک مالی جشنوارۀ رتردام حرف زد. برایش موسیقی قمرالملوک وزیری را روی موبایلم پخش کردم و داستان شجاعت او را گفتم که بسیار تحت‌تاثیر قرار گرفت. آن شب و جشن موسیقی با لوکرسیا مارتل و جولیتا لاسو یکی از شب‌های به‌یادماندنی‌ام در نیویورک بود.

تصویر ۷- لوکرسیا مارتل و دوچرخه‌اش

اسپکتکل: بی‌پروایی

اسپکتکل یک اتاق کوچک است با یک پروژکتور که تعدادی سینه‌فیل به صورت داوطلبانه آن را اداره می‌کنند. بلیط فیلم‌ها سه دلار است و بیشتر برنامه‌های آن را فیلم‌های تجربی و مستند تشکیل می‌دهند. فیلمسازان زیادی از اروپا و آمریکا ترجیح می‌دهند فیلم‌هایشان در اسپکتکل به نمایش درآید چون اینجا جایی است که از دغدغۀ پول و اسم خبری نیست. برخلاف تصور، سینمای آوانگارد و زیرزمینی را در اسپکتکل می‌شود یافت. استیون اریکسون دوست منتقدم چندی پیش پیشنهاد داد که برای کامران حیدری رتروسپکتیوی در اسپکتکل برگزار کنیم. نمایش فیلم‌های حیدری با صندلی‌های پر سالن مواجه شد. شب نمایش واکس چه، مستند حیدری دربارۀ ابراهیم منصفی، از شب‌های پربیننده بود. صدای منصفی با آن موسیقی دلنواز و اشعار سوزناک در سالن اسپکتکل موهبتی بود برای من که از دیرین شیفتۀ موسیقی جنوب بوده‌ام.

سینماهای روباز: همچون داستان پریان

تابستان که می‌شود رویای سینماهای روباز به نیویورک هجوم می‌آورد. فستیوال‌های مختلف و مجموعه‌های مختلف در نمایش‌های سینماهای روباز شرکت می‌کنند. مجموعه نمایش‌های روباز، فیلم‌های سال ساندنس و ترایبکا را نمایش می‌دهند. بخش فرهنگی سفارت فرانسه در نیویورک نیز مجموعه‌ای از فیلم‌های کمترشناخته شدۀ فرانسوی را نمایش می‌دهد. از چمن‌های پارک‌های منهتن، تا پارک‌های کنار رود هادسن یا پارک مشرف به پل بروکلین، همه پاتوق فیلم‌های رایگان می‌شوند. یکی از روزهای ژوئیه ۲۰۱۵ وارد مترو شدم. قرار بود عصر بعد از کار به تماشای فیلم گها (ژاک باراتیه، ۱۹۵۸) در جشنوارۀ سینمای فرانسه در پارکی در حاشیۀ منهتن و کنار رود هادسن بروم. فیلم اولین بازی بین‌المللی عمر شریف بود و از بهترین فیلم‌های همان دورۀ جشنوارۀ کن. از بیرون ایستگاه موسیقیِ چه عمیق است عشقت را در گوش داشتم. وارد مترو که شدم خواننده‌ای داشت همان ترانه را می‌خواند. از این تقارن شگفت‌زده شدم. در همان لحظه اخبار را روی موبایل چک کردم و خواندم عمر شریف فوت کرده است. انگار روز روزِ تقارن‌ها بود. آن عصر در کنار رود هادسن و با آرامشی که با یاد عمر شریف همراه بود همگی به کلوزآپ عمر شریف جوان زل زدیم و یک بار دیگر با او خاطره ساختیم.

تصویر ۸- در زیر آسمان نیویورک خیره به صورت عمر شریف
تصویر ۹- ژان بالیبار در اجرایی در بخش فرهنگی سفارت فرانسه

لوکیشن‌های سینمایی : گذاری در تاریخ

اولین استودیوی فیلمسازی دنیا را توماس ادیسون در نیوجرزی پایه گذاشت. او که از مبدعان سینما محسوب می‌شود در سال‌های بعد بارها نیویورک را سوژۀ فیلم‌هایش قرار داد. برخلاف آنچه همه می‌پندارند اولین اکران یک فیلم سینمایی در تاریخ، در نیویورک برگزار شده و چندین سال پیش از برادران لومیر در نیویورک فیلم ساخته می‌شده‌. در سال‌های بعد، از گریفیث، والش، وایلر، کازان و لوبیچ تا اسکورسیزی، از کاساوتیس تا برادران سفدی، همگی در این شهر فیلم ساخته‌اند. کنجکاوی من برای لوکیشن‌ها من را بارها تا جاهای مختلف شهر برده است. هتل گرامرسی پارک که زمانی در زنی با موهای شرابی بلوند (والش، ۱۹۴۱) تصویر شده بود دیگر شباهتی به تصویر قدیمی خود ندارد. خانۀ‌ ورثه (وایلر، ۱۹۴۹) در کنار واشنگتن اسکوئر پارک به آپارتمان تبدیل شده است. گرینویچ ویلج بیشتر از اینکه به تصویر خیابان اسکارلتِ فریتس لانگ شبیه باشد به چشمان تمام‌بستۀ کوبریک نزدیک است (با اینکه فیلم در بازسازی شهر نیویورک در لندن فیلمبرداری شده). ستاد انتخاباتی فیلم راننده تاکسیِ اسکورسیزی به بانک تبدیل شده است. یکی از معدود لوکیشن‌هایی که به همان شمایل باقی مانده خانۀ داکوتا، محل فیلمبرداری بچۀ رُزمریِ پولانسکی است. از خانه‌های مرموز و معروف نیویورک که اتفاقا محل زندگی و مرگ پیتر چایکوفسکی بوده است. جان لنون هم از ساکنان معروف آن بوده که جلوی در همین خانه کشته شد. نماهای بیرونی خانه هنوز همان شمایل بچۀ رزمری را حفظ کرده‌اند.

حالا مدتی است که همه‌گیری، شکل فیلم دیدن را تغییر داده است. کسی نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظار سینما و سینه‌فیلی است ولی احتمالا با وجود تمایل به پلتفرم‌های اینترنتی، فیلم دیدن به زودی شکل دیگری می‌یابد. اما هرچه در انتظار باشد سینه‌فیل‌های نیویورک همانند فلانورهایی در بین سینماهایش پرسه می‌زنند. دوست منتقدي که اخیرا از سرطان جان سالم به در برده هر از گاهی پیغام‌هایی در فیسبوک برایم می‌نویسد و یادی از پرسه زدن بین سالن‌های سینما در روزهای پیش از همه‌گیری می‌کند. دیدن پیغام‌های او به یادم می‌آورد که حتی اگر به سالن‌ها دسترسی نداشته باشیم، روح‌های  پرسه‌زن ما بی‌قرارند و در جایی به هم می‌رسند. ما سینه‌فیل‌ها جغرافیا نداریم.