ناقوس‌ها برای ما هم به صدا درمی‌آیند

در سوگ شهدای خیزش جاری مردمان ایران

نوشتۀ نوید پورمحمدرضا

تصویرش را می‌بینم و فرومی‌پاشم. پسرک در آغاز نوجوانی، در آغاز راهِ کنجکاوی‌ها و آزمایش‌های زندگی کُشته شده و تصویرْ بدن بی‌جانش را، خفته در کنار تکه‌های یخ، در برابرمان نشانده. حد تحمل آدمی در تماشاگری کجاست؟ دیدن آیا مرزهایی ندارد، نقطۀ هشداری، لحظه‌ای و جایی که نهیبی غیبی به بیننده زده شود و بگوید که نبین، که با دیدنش ویران می‌شوی، که آدمی دیگر می‌شوی؟ این تصویر از کجا آمده و چرا آمده؟ مگر نباید پسرک با سکون و تنهایی و بی‌‌جانیِ جسمش شب را در محفظه‌ای کشویی، سرد و بسته بگذراند؟ مگر عزیزانمان را پیش از سپردن به خاکِ پذیرنده به سردخانه تحویل نمی‌دهیم تا حافظۀ خانه تا همیشه فرد رفته را با گرما و حرارتش به یاد بیاورد؟ یادم می‌آید عمۀ درگذشته‌ام، زمانی که از سختیِ بیماری بستری بود، از پسرش خواسته بود که بعد از مرگ هرگز پیکرش را پیش از انتقال به گورستان به خانه‌شان نبرند و هرگز کسی بدن عریانش را حین شست‌وشو نبیند. او زنی زیبا، مستقل و مقتدر بود و نمی‌توانست خود را عاری از این‌ها در بی‌حفاظی تصور کند. این پسر چرا اینجاست، پیش‌روی ما، و این‌چنین بی‌دفاع و غرق در خون و یخ؟ زیر پیکرش پتویی ا‌ست، و زیر پتو طرح و رنگِ فرشی است، و فرش هم لابد پهن در خانه‌ای، خانۀ خودش. ما به‌جای تصویر پوشیدۀ کفن، آن‌چنان که بدان عادت کرده‌ایم، شاهد تصویر نافذ بدن بی‌جانش هستیم، و این ترک عادت بیش از آنکه از تمنای غیراخلاقیِ بیش‌دیدن ما بیاید، بر ضرورتی تاریخی و حقیقتی خدشته‌ناپذیر گواهی می‌دهد. او در خانه است تا مادرش از جسم بی‌جانش دفاع کند و اجازۀ هتک‌حرمت به آنچه را که پسر بود و داشت، ندهد؛ آخر، هتک‌حرمت به رفتگان، به شهدای خیزشِ جاری مردمانِ این سرزمین، عادت جلادان شده است.

تحریفِ شهادت به سقوط از بلندی، خودکشی با قرص، مرگ ناشی از خفگی، مرگ طبیعی، دریده شدن توسط حیوانات، و نظایر این‌ها، بزدلانه و غیراخلاقی است. و این کاری است که روایت‌های رسمی در تمام این مدت با کُشته‌شدگان انجام داده‌اند: جان باختنی بر سر باور و امید به تغییر در کار نبوده، بلکه همه‌چیز یک سوء‌تفاهم بوده که با چند مصاحبه و اعتراف می‌شود سر و ته آن را هم آورد. در چند مورد که پای حرف و تصویر این روایت‌ها  نشستم، حاصل کار به‌گمانم این‌قدر ناشیانه و پرحفره بود که دلم برای ذهن ناچیز و زحمت رقت‌انگیزی که در ساخت آن‌ها صرف شده بود، سوخت. پیدا بود که حاصل کار نه نتیجۀ اعتقاد راسخ، که انجام وظیفۀ کسانی بوده که لابد برای بقاء می‌بایست انجام می‌داده‌اند. اما هتک‌حرمت به رفتگانِ این روزها فقط به تحریفِ باور و علت مرگ آن‌ها محدود نمی‌شود؛ بلکه در شکلی تحت‌اللفظی‌تر و گستاخانه‌تر، پیکر آن‌ها را نیز در برمی‌گیرد. وقتی یک سال پیش، همسرم پدرش را از دست داد، دیدم که چطور بر پیکر بی‌جان پدرش، پوشیده در پارچۀ ترمه، دست می‌کشد، در گوشش نجوا می‌کند، می‌بوسدش، و واپسین کلماتش را با جسمی که یک عمر شعور و مهر و آگاهی پدرش را حمل می‌‌کرد، در میان می‌گذارد. این واپسین لحظۀ هم‌جواری دو جسمِ سال‌ها عادت‌کرده به هم، حالا یکی زنده و یکی مُرده، است. سبُعیت باید چقدر باشد تا یکی فرصت سوگواری و خلوت با عزیز رفته را از دیگری بگیرد؟ دشمنی میان دو طرف باید چقدر باشد تا نیروی قاهر حاضر نشود حتی جنازۀ فرد درگذشته را به بازماندگان داغدار او تحویل دهد؟ به قول آن پیشگوی یونانی خطاب به پادشاه: «ای مَرد، با مردگان ستیزه نکن! مردگان را زخم نزن! چه سود از کُشتن مردگان؟». مردگان بی‌دفاع‌ترینِ مردمان‌اند و ربودن آن‌ها، تعرض به آن‌ها، گم‌وگور کردن آن‌ها، و بی‌نام و بی‌قبر کردنشان، تاریک‌ترین و نابخشودنی‌ترین عملی است که زندگان می‌توانند در حق مردگان انجام دهند.

ما مردمان این سرزمین در این لحظۀ مشخص از تاریخ باید به تصویر نافذ و عریانِ پیکر پسرک در جوار خون و یخ نگاه کنیم تا متوجه شویم که مراقبت از پیکر مردگان و اعاده‌حیثیت به مکان و زمان و دلیلِ مرگ آن‌ها چه بهایی دارد. در غیاب پدری که خودش هم گلوله خورده و در بیمارستان بستری است، این مادر است که باید از جسم بی‌جان پسر دفاع کند، همچون مادری دیگر که روی سنگ‌قبر دخترِ شهیدش نوشت: «به خون جگر زادمت، به مام وطن دادمت». پسرْ کیان پیرفلک نام دارد. نام و فامیلش را که می‌شنوم، او را شخصیتی در نمایش‌نامه‌ای تصور می‌کنم که بهرام بیضایی نوشته و همو چنین نامی را برای او انتخاب کرده. طنین اسطوره‌ای نامش حافظۀ زودگذر زندگی روزمره را هماورد می‌طلبد و طلب ماندگاری می‌کند؛ نه فقط ماندگاریِ خود، که نام و کیانِ همۀ شهدای هم‌سن و هم‌نسل و هم‌وطنش را. ما عادت کرده‌ایم که آدم‌های زندگی روزمره را دستِ کم بگیریم و آن‌ها را در کارکردهای معینی همچون کارمند، نجار، دانش‌آموز، دستفروش، بقال، معلم و غیره خلاصه کنیم. روزمرگی‌های بی‌حادثه و ترس‌خورده‌مان دریچۀ تخیلمان را کور کرده و وسعت انتظارمان از آدمی را تنگ کرده. عادت کرده‌ایم که خصائص انسانی‌ای همچون دلیری، سلحشوری، یا ایثار را به افسانه‌ها و قدما نسبت دهیم و خود به صفاتی قانع‌تر و کم‌دردسرتر بسنده کنیم. تنها در رخدادهایی هم‌چون خیزش مردمان یک سرزمین بر ضد ظلم و تباهی است که متوجه حضور زنان و مردانی می‌شوی که به‌رغم بی‌چهره و بی‌نام بودن، به تبار قهرمانان افسانه‌ای تعلق دارند. آن‌ها حادثۀ این زندگی روزمرۀ ناچیز و اعتبارِ این روزگار قانع هستند. زینب مولایی‌راد، مادر داغدار کیان، با وجود هزینه‌های آشکار احتمالی، بر سر مزار فرزندش چنان ایستاد و سخن گفت که روزمرگی آب بشود و قهرمانی‌گری پدیدار. وقتی صدای استوارش را شنیدم، بی‌اختیار یاد زنی دیگر از تبار اسطوره‌ها افتادم: آنتیگونه.

پادشاه دستور داده که جسد برادر آنتیگونه به خاک سپرده نشود و کسی در سوگش زاری نکند. باید نعش برادر بر روی خاک این‌قدر بماند تا خوراک سگان و لاشخوران شود. این فرمان پادشاه است و سرپیچی از آن تنبیهش مرگ است. در حالی‌که همگی، از جمله ریش‌سفیدان شهر، به این فرمان گردن نهاده‌اند، آنتیگونه فرمان را می‌شکند و به‌تنهایی آیین خاکسپاری را برای برادر درگذشته به جا می‌آورد. خاکسپاریْ آیین خدایان است و نشانۀ حرمتی است که مردگان دارند. بدون خاکسپاری، مرگ برادر بی‌معنا می‌شود. آنتیگونه بنا به ارزش‌های خانوادگی، قانون ایزدی، و صدالبته ارزش‌ها و باورهای درونی خویش، او را به خاک می‌سپارد تا به زندگی و مرگ برادرش، آن‌گونه که روزگاری بود و آن‌گونه که زمانی رفت، معنایی بدهد. ادای احترام به مردگان گرچه طنینی روحانی دارد و متضمن نسبتی معنادار میان جهان زندگان و جهان مردگان است، اما در عین حال پاسداشتِ آخرین بارقه‌های جهان مشترکِ فیزیکی، حسی، و عاطفیِ میان بازماندگان و رفتگان است. با خاکسپاری فرد درگذشته، جهان مشترک فیزیکی آناً و جهان مشترکِ حسی و عاطفی تدریجا محو می‌شوند. پایانِ سوگوارانۀ تقلید زندگیِ داگلاس سیرک را به یاد می‌آورم. فیلم با تشییع‌جنازۀ مادری پایان می‌گیرد که در زندگی‌اش رنجِ رنگین‌پوست بودن، در اقلیت بودن، فقیر بودن، تنها بودن، و خدمتکار بودن را هم‌زمان و یک‌تنه حمل کرده بود. مراسم باشکوه خاکسپاری‌اش متضمنِ احترام، حمایت، و اجتماعی است که در زندگی از او دریغ شده بود. بازماندگان در واپسین لحظات جهان فیزیکی مشترک، این آرزو را برآورده می‌کنند. ما تا‌ـ‌هنوز‌ـ‌زندگانِ این خاک چطور؟

در کنار امیدها و سوگ‌های دو ماه گذشته، غم‌انگیزترین اتفاقْ بی‌احترامی به رفتگان بوده؛ دختران و پسرانی که در در دفاع از درکشان از زندگی، آن‌طور که باید باشد، نه این‌طور دستوری و توسری‌خورده که هست، شهید شده‌اند. آن‌ها حاملان شعاری متین و انسانی بوده‌اند: زن، زندگی، آزادی. من حافظه‌ای از زندگی جز زیستن در سرزمین ایران ذیل قوانین جمهوری اسلامی ندارم، از ابتدای دهۀ شصت تا امروز. نزدیک به چهل سال. این همۀ دارایی‌ام است. در میان خِرت و پرت‌های این دارایی ناچیز، آزاردهنده‌ترین میراث که از نخستین مدرسه، نخستین سخنرانی، و نخستین تصویرِ رسمی همراهم بوده و تا امروز آمده: بی‌اعتنایی، بی‌احترامی و دشمنی نسبت به «تفاوت‌ها» بوده است، تفاوت‌های برآمده از نقطه‌نظرها، خاستگاه‌ها، قومیت‌ها، جنسیت‌ها، و تاریخ‌های شخصی و فرهنگی و سیاسیِ مختلف. خیزش اجتماعی جاری مردمان این سرزمین، آن‌طور که می‌فهممش و سهمی اندک از آن برای خود قائلم، دعوتی برای احترام به تفاوت‌هاست. شهدای این روزها، هر یک، تجسم‌گر تفاوتی در فکر و پوشش و سبک زندگی بوده‌اند. آن‌ها بر سر تفاوت‌هایی جان باخته‌اند که امروز نامشروع اما شاید فردا مشروع تلقی شوند. این ابتدایی‌ترین حق آن‌ها و بازماندگان و یارانشان است که دست‌کم در مرگشان تحریف و ربوده نشوند. نه سوء‌تفاهمی در کار است، و نه مرگ آن‌ها تصادفی، احمقانه، و ابزورد است. دفاع از زندگی در گسترۀ امکان‌ها و واقعیت‌ها و تخیلاتش زیباترین و انسانی‌ترینِ آرمان‌هاست. اگر بهای این دفاعْ مرگِ مدافع آن است، دلیلی ندارد جز امتناع نیروهای مستقرِ قاهر از مذاکره بر سر تفاوت‌ها و شیوه‌های مختلف زندگی. مادری خانه‌اش را سردخانۀ پسر نوجوانش می‌کند تا بتواند از معصومیت او و از نوجوانی تباه‌شده‌اش دفاع کند، تا نامش را برای خود، خانواده و باورهایشان پاکیزه نگه دارد.

تصور فردا، فردایی روشن با چشم‌اندازی امیدبخش، بدون التیام‌بخشی و بازیابیِ عاطفی ممکن نیست. نمی‌توان کودکان و نوجوانان و جوانان را در گذشته، زیر خاک، گم‌شده و سرگردان، و درون گورهای بی‌نام جا گذاشت و قدم به سوی آینده نهاد. ساختن فردا بدون اعاده‌حیثیت به جاماندگان و آرمان‌هایشان ممکن نیست. اندوه مرگ‌ها و ترومای بازماندگان تا ابد ادامه می‌یابند. خیزش اجتماعیِ اکنون، به‌رغم سوگ‌ها و جراحت‌هایش، از اعتراضات آبان ۱۳۹۸ خوشبخت‌تر است، چون نام دارد و چهره و صدا. خیلی از مردمانِ آبانْ بی‌نام و بی‌چهره و بی‌صدا از میانمان رفتند. صدای مرد تاریخیِ چریکۀ تارا در گوشم می‌پیچد. او از تبار مردگان آمده اما نامش در جایی ثبت نشده. رو به تارا می‌گوید: «داستان قبیلۀ من در کتابی نیست. در خاک و باد و گیاه است… ما بودیم و دشمنانی هزار اسب […] این جایی است که فرقِ من شکافت. این جایی است که دشنه‌ای ناشناس زره در من درید. این سنگی است که امید ما بر آن شکست». او و قبیله‌اش، بدون آیین خاکسپاری، در گورهایی بی‌نام خفته‌اند و نشانی در اکنونِ زمین از آن‌ها نیست. مردگانی بیرون از قلمروی خاطره، یادسپاری و شاید صلح‌آفرینی. مرد تاریخی به‌مدد تاریخ‌پژوهی و اسطوره‌کاویِ بهرام بیضایی است که به یاد آورده می‌شود، صاحب کلام می‌شود، و از قوم و قبیله و حسرت‌هایش می‌‌گوید. او به‌مدد یک راوی تجسم می‌یابد و حرف می‌زند. مردگان به‌تنهایی و بی‌کمک زندگان قادر به روایتگری نیستند. آن‌ها جز به‌نجوا، جز به صورتی محو، و جز در خوابِ زندگان حرف نمی‌زنند. دستِ آخر، این زندگان هستند که در نقش راوی و مورخ و محقق می‌توانند یک زندگی دوباره، لیکن در قلمروی یاد و کلام و ادبیات، به مردگان ارزانی دارند. ژورنالیسم تحقیقی، ناداستان روایی، وقایع‌نگاری تاریخی، و حتی هنر و ادبیات داستانیْ امکان‌هایی‌اند پیش‌روی راویان تا به‌کمک تحقیق و تخیل، داده‌ها و ردپاها، و تصاویر و تصورات، آرزوهای ربوده‌شده و آرمان‌های تحریف‌شدۀ درگذشتگان را بیابند، اصلاح و از نو نقل کنند. به استعاره‌ای دیگر پناه می‌برم که از آغاز خیزش سراسری مردمان در ذهنم روشن شد و مرا به سمت خود فراخواند: شکستن امواجِ لارس فون‌تریه.

اجتماع بسته و تنگ‌نظرِ فیلم و تقلای آدمی برای شاد بودن و جوان بودن در ساختار سلسله‌مراتبیِ پدرسالارانه‌ و پوسیدۀ آن را می‌بینم و به مخاطرات شادی و جوانی در این سرزمین فکر می‌کنم. شکستن امواج آنتیگونه را در برابر جماعتی می‌نشاند که خود را نمایندۀ پروردگار و مُجری انحصاریِ فرامین او می‌دانند. در اجتماعی که فقط مردان حق صحبت در کلیسایش را دارند و آمرزش یا عدم آمرزش مردگان در گرو رأی و تصمیمِ اصحاب کلیساست، آنتیگونۀ باستانی دوباره ظهور می‌کند و با گذشتن از جانش سرود عشق و زندگی سر می‌دهد. آنتیگونۀ شکستن امواج در هیئت یک تازه‌عروس زاده می‌شود تا از امکان‌ها و تخیلات زندگی در برابر قواعد سرکوب‌گرانۀ پدربزرگ‌ها دفاع کند. سناریوی تولد، بلوغ، ازدواج، خانواده و مرگ در سرزمین دورافتادۀ شکستن امواج سناریویی خطی، عِلّی، تغییرناپذیر، و با پایانی ثابت و مشخص است. اصحاب کلیسا (بنا به ادعا) از جانب پروردگار آن را نوشته‌اند. سناریو بی‌کم‌وکاست محقق می‌شود، مادامی که کاراکترها بی‌کم‌وکاست نقشِ از پیش نوشته‌شدۀ خود را اجرا کنند. یک متمرد کافی است تا پیرنگ و بستارِ ابدی، مقدس و مقدّرِ سناریو بعد از سال‌ها و سده‌ها تکرار، برای نخستین‌بار تکرار نشود. وقتی چیزی که بنا به ادعا ابدی و مقدّر است، یک بار تکرار نشود، می‌تواند باز هم تکرار نشود، و می‌توان به همۀ تکرارهای پیشینش نیز شک کرد. تازه‌عروسِ شکستن امواج همان عضو متمرد (و شاید تنها عضو مومن) اجتماع است که مقدّر نبودن تکرارِ به ارث بُرده را برملا می‌کند. او به ندای حقیقت درونی خودش اعتماد می‌کند تا صدای حقیقت بیرونی کلیسا. چنین تمرد/ایمانی البته ساده و بی‌هزینه نیست: کشمکش‌های درونی‌اش هنگام دیالوگ با خدای سخت‌گیر کلیسا بر روان رنجور و وجدان معذبش صحه می‌گذارند، و تحملِ تحقیر و خشونتِ کلامی و فیزیکی دیگران جانش را ذره‌ذره تحلیل می‌بَرد. وقتی در اوجِ تحقیر و استیصال خیره به دوربین فون‌تریه نگاه می‌کند و تاریخ را شاهد می‌گیرد، نام خودم را می‌شنوم و شرمگین می‌شوم. در بهایی که او و همزادانش در سرزمین من برای اثبات مقدّر نبودن و بلکه دروغین بودنِ سناریوهای پیش‌نوشته پرداخت می‌کنند، از حبس و تحقیر تا شکنجه و مرگ، من هم سهم و عاملیتی دارم؟

کشف جنسیت، لذت معاشقه، طعم هم‌خوابگی، توان شگفت‌زده شدن و گریستن و دلتنگ شدن، و بی‌مرز دوست داشتنِ معشوق؛ این‌ها دارایی‌ها و توانایی‌های زنی هستند که شور و احساس را در خود نکشته، دفن نکرده، و تسلیمِ خشک‌اندیشی دینیِ کلیسا و عقلانیت افسردۀ اجتماع نشده. او برای دفاع از این دارایی‌ها و اِبراز فروتنانۀ آن‌ها در قلمروی زندگی شخصی خودش طرد، نفرین و بی‌خانمان می‌شود. جامۀ دریده‌ و پیکر پاره‌پاره‌اش، وقتی واپسین نفس‌ها را می‌کِشد و واپسین امیدها را برای معجزه در خود زنده نگه می‌دارد، از او هم‌زمان یک قدیس‌ـ‌فاحشه می‌سازد. شکستن امواج قصۀ تازه‌عروسی است که به‌اتکاء ندای درونش، که می‌توان ایمان خواندش یا جنون – ‌بسته به آنکه او را قدیس بخوانیم یا فاحشه یا، فراتر، زنی که برای قدیس شدن باید فاحشه شود – زندگی خود را فدا می‌کند تا شوهرش نجات یابد. فون‌تریه ملودرامِ عشق را درون ملودرامِ شهادت حل می‌کند تا امکان معجزه و تجلی امر روحانی را درون جهانِ در سطح و ظاهرْ ناتورالیستی‌ای که خلق کرده، زنده نگه دارد. این‌بار خودِ آنتیگونه مُرده، آیا کسی پیدا می‌شود تا او را که تکفیر شده، دفن و برایش سوگواری کند؟

اگر معجزۀ اول نجات پیدا کردنِ مرد باشد، در نتیجۀ ایثار زن یا ناشی از هم‌زمانی و تصادف، معجزۀ دوم رستگاری زن و شهادت خدایان بر این رستگاری است. شکستن امواج «درایر»ی‌ترین فیلم فون‌تریه است، و بیش از هر فیلم دیگر او، مادیتِ ناتورالیسم را در جوار معنویتِ ایمان می‌نشاند. شکستن امواج در افسانۀ معاصرش پاسخی درخور به افسانۀ باستانیِ آنتیگونۀ سوفوکل می‌دهد. این‌بار، این مردان هستند که جلوی بی‌حرمتی به جسد آنتیگونه را می‌گیرند تا شهادت او معنایی داشته باشد. اصحاب کلیسا تابوتی خالی را به جهنم حواله خواهند داد، چون پیکر پاک و زیبای آنتیگونه نزد شوهرش روی عرشۀ کشتی است. آب‌های خروشان دریا منزلگاه ابدی پیکر او خواهند شد. آب‌ها و یخ‌ها. مادر یکی و همسر دیگری. هم‌نشینی واقعیت و افسانه. حالا خدایان آسمان پاسخ زمینیان را می‌دهند. نمای پایانی فیلم از چشمِ آسمان، در بلندایی متافیزیکی و از جهانی دیگر، گرفته شده است. چشم دوربین بر فراز ابرها و در میان ناقوس‌های آسمان نشسته و نگاهش رو به کشتی، آب، پیکر آنتیگونه، و زمینیان است. ناقوس‌ها به صدا درآمده‌اند، همان‌طور که در وقتِ خاکسپاری و در وقتِ عروسی به صدا درمی‌آیند. ناقوس‌ها به احترام رفتگان و در شادی ظفرمندان به صدا درآمده‌اند. تصویر ناقوس‌‌ها در سیاهی محو می‌شود و بعد همراه با تیتراژ پایانی، یک تصویر مستطیلی کوچک از آنتیگونه در هیئت تازه‌عروس، زیبا و شادان بر زمینۀ سوناتی روحانی از باخ، پدیدار می‌شود.

Comments

سمیرا
November 28, 2022 at 7:09 PM

عالی و نفس‌گیر💫💫



Raz
November 30, 2022 at 8:34 AM

با اشتیاق شروع به خواندن کردم و تا اواسط متن شورانگیز و دقیق اما بعد از آن گره خوردن متن با فیلم فون‌تریه و حجم زیادی از متن تا پایان به نظرم ابتدای نوشته را تهی از معنا کرد و حالت وصله پینه‌ی ناخوشایندی به خیزش و رنج هنوز خون‌چکان داد. انگار رنج و مرگ و غم عمیق را وارد یک فضای باسمه‌ای تحلیلی کردیم با پرداختن بیش از اندازه به فضای فیلم. درنهایت شاید اگر زمان‌خورده شود این نوشته و از رنج تازه و زخم بازی که هنوز در تن‌مان هست بگذرد شاید متن درخوری باشد اما در حال حاضر برای من مشمئزکننده بود.



x
December 17, 2022 at 4:11 AM

میشه لطفا یه مقاله بنویسید از مهمترین فیلم ها و مستند هایی که باید این روز ها تماشا کنیم؟



Comments are closed.