گزارشی کوتاه از احوال و احساساتِ قرنطینه که با دیدن یک فیلم فهم شده‌اند

درمان ساختۀ کیوشی کوروساوا، ۱۹۹۷

نوشتۀ مجید فخریان

 

فکر که می‌کنی؛ همین چند ماه پیش خیابان‌ها شلوغ بود و خانه‌ها خلوت. ملت اعتراض داشتند. حق‌شان را می‌خواستند. ساعت‌ها می‌ماندند در خیابان که بالاخره پاسخی بگیرند. و حالا در خانه، منتظر پاسخند. قرنطینه آدم را فکری می‌کند. حضور در خیابان نویدبخش‌ بود. حداقل شانس جنگیدن داشتی، دشمنت مشخص بود، می‌دانستی روزی آرام در راه است. اما حالا چه؟ تنها راه هم‌زیستی است. خیابان‌ از تسلطت خارج شده و دیوارهای یک‌دست سفید خانه اندک آرامش را از تو گرفته‌اند. قرنطینه آدم را فکری می‌کند. بیشتر که فکر کنی، بیمار می‌شوی. احساس آلودگی در تَنت رسوخ می‌کند. اما فکر می‌کنی! به ناحیه‌ای که ساکنانش آلوده به ایدز شدند فکر می‌کنی، به آیند‌ۀ کودکانش. به دانش‌آموزت فکر می‌کنی، به کلوچه‌ای که دوتا قرص از تویش درآوردی. به کلوچه‌های دانش‌آموزان فکر می‌کنی. به همۀ این‌ها که فکر کنی، جواب می‌خواهی. تا جوابی نگیری، آرام نمی‌گیری!

یادت می‌آید؛ یادت می‌افتد کیوشی کوروساوا فیلمساز دیوارها بود. از او کمک می‌گیری. افسرده‌تر می‌شوی افسردگی آدم را روشن می‌کند. حق با تو بود. خانه و دیوارهایش استرس‌زاست. بازرس تاکابه (کوجی یاکوشو) قدرِ وقتی که در خانه است، آن بیرون مضطرب نیست. زنش دست به کارهایِ عجیبی می‌زند. مبتلا به زوال عقل است. تاکابه از او می‌خواهد خودش را برای یک سفر آماده کند. پی می‌بری. مبتلا به همین خانه است؛ روشن کردنِ وقت و بی‌وقت ماشین لباس‌شوییِ خالی و گوشت خامی که با بی‌حواسی جلوی همسرش می‌گذارد، دو تا از کارهای روزانه‌اش هستند. فومی (آنا ناکاگاوا) کنترلی بر خانه ندارد. خانه او را کنترل می‌کند. می‌خواهد با خانه‌داری بر خلاء‌های شخصیتی خودش سرپوش بگذارد. به خودت فکر می‌کنی؛ حالا که مرز میان مرگ و زندگی – دقیق‌تر: مرگ‌اندیشی و زندگی‌باوری – چون رگ مویی است، خالصی و ناخالصی چیزها، خام و پختگی آن‌ها چقدر می‌تواند ترسناک باشد. این احساسی است که از کوروساوا به تو می‌رسد. به اطرافت نگاه می‌کنی، به تلویزیون. از تو می‌خواهد هرچیزی را که دستت می‌رسد، مغزپخت کنی، می‌خواهد ماشین لباس‌شویی را پر از لباس کنی. تازه می‌فهمی هرچیزی را که تو پر می‌کنی، خالی‌اش به خود تو، خود وجودی‌ات نزدیک‌تر است.

کلافه می‌شوی؛ کلافگیِ بازرس تاکابه را درک می‌کنی. کارآگاه باید ملت را از وحشت به دور نگه دارد. ولی حالا خودش هم ترسیده. جنایت‌های این چند وقت از کنترل خارج‌اند. قاتل در کنار قربانی پیدا شده و خاطره‌ای از جنایت ندارد. بی‌هیچ انگیزه‌ای، بی‌هیچ معادله‌ای به جرم خود اقرار می‌کند. هشیار هستی و می‌دانی که هیچ‌کدام از این افراد قاتل نیستند. تمامی‌شان انگار که به یک بیماری مسری مبتلا باشند، انگار که دستِ خودشان نباشد، تیزی دست‌شان گرفته و قربانیان خود را بعد از قتل، با زخمی صلیب‌گونه علامت‌گذاری کرده‌اند. برمی‌گردی و به فیلم فکر می‌کنی. به همسر تاکابه فکر می‌کنی که دست خودش نبود. به قاتلین، که دست خودشان نیست. از خودت می‌پرسی: این دیگر چه ویروسی است؟ همکار روانشناس تاکابه روانشناسی را می‌بوسد می‌گذارد کنار، و آب پاکی را روی دستت می‌ریزد: کار، کار شیطان است. می‌ترسی!

امیدواری!؛ کوروساوا چیزی را از تو پنهان نمی‌کند. مامیا (ماساتو هاگیوارا)، عامل این وقایع را پا به پای تاکابه به تو نشان می‌دهد. شخصیت عجیبی دارد. یا نه، از بازی فیلم است و باید گفت شخصیتی ندارد؟ قربانیان او، همان قاتلین، با وجود همۀ  تفاوت‌ها، شخصیت مشابهی دارند. پزشک، مأمور، معلم و کارمند، حضور این مهمان را در خلوت خود پذیرفته‌اند. اگر خانه‌دار را به آن‌ها اضافه کنی، می‌توانی بگویی هرچقدر شخصیت داشته باشی، یا دقیق‌تر، هرچقدر آمیخته به القاب اجتماعی باشی، آسیب‌پذیرتری. پُر شدی و خالی نیستی. اما مامیا تو را خالی می‌کند. شاید اگر با یک فیلم مألوف از ژانر وحشت تنانه [body horror] طرف بودی، دست می‌کرد توی صورتت و همۀ آن ایده‌ها و مفاهیمی که خودت را با آن پر کردی، بیرون می‌کشید. می‌فهمیدی خوشبختی درونت نیست. راضی نیستی یا رضایتی که داری دست خودت نیست. اما حالا که همه‌چیز با روزمرگی تعریف می‌شود،  اینکه چگونه درون تو، با آرامشی ساختگی در یک روز معمولی هم‌راستا باشد، مهم است. مامیا قاتلین را با تلقین هیپنوتیک – بی‌دردی و تسکین – هدایت و به سوی این خودِ خالی برمی‌گرداند.  فکر نکن پزشکی که کارش معاینه و کالبدشکافی است، دارد اغراق می‌کند. نه، اصلاً. فقط دارد کارش را می‌کند. با همان لقبی که بلد است می‌خواهد این پر را تهی کند. ناامید هستی! پزشکی که می‌توانست درمانت کند، آلوده در آمد. مثل بسیاری از پزشک‌هایی که این چند وقت درباره‌شان خوانده‌ای. به  خودت در قرنطینه فکر می‌کنی. خودت را بزک کردی، خودت را پوشاندی. طبیعت قرار نیست همیشه تماشا کند. بالاخره به این ساخت و پاخت واکنش نشان می‌دهد. بالاخره آلوده می‌شود.

احساس ضعف می‌کنی؛ مامیا همۀ چیزهایی را که روزی درونش داشته، بیرون رانده است. حالا درون او خالی است و آمادۀ پذیرایی از درون تو؛ یک جسم تهی که احساسات آدمی را زیر خروارها تفکر و تفسیر بیرون می‌کشد. احساساتی که بیشتر وقت‌ها داری اما حاضر به بیان‌شان نیستی؛ اغلب گناه‌آلود که، می‌دانی با بیان هر کدام، اطرافیانت را رنجانده‌ای. حاضری خودت به خاطرش رنج بکشی اما هیچ‌کدام از آن‌ها را بر باد ندهی. کوروساوا تو را به درون احساسات تاکابه می‌برد. حتی رابطۀ  او نیز با همسرش ساختگی است. نفرت دارد اما چاره‌ای جز مراقبت از او نمی‌بیند. وقتی به میزانسن تاکابه/مامیا فکر می‌کنی، هر دو را کارآگاه می‌بینی. هر دو را در حال اعتراف‌‌گرفتن از دیگری. با روایت خود فیلم، دلمشغولی‌شان را در وابستگی به مقولۀ  جسم و روح شرح می‌دهی. یکی با بدن مثله شدۀ قربانیان سر و کار دارد و دیگری با روحِ رنجور قاتلین/قربانیان. به تفاوت‌ها هم فکر می‌کنی. نفوذناپذیری بالای مامیا و مقاومت سخت تاکابه در برابر سرایت. کدام‌شان طبیعی است؟ هدفی مشترک درون‌شان می‌یابی. یاد اولین برخورد درون بیمارستان راهنمایی می‌کند. به بیمارستان‌ها فکر می‌کنی. یادت می‌افتد فیلم آخری هم که از کوروساوا به دستت رسید، درون بیمارستان می‌گذشت. او فیلمساز بیمارستان‌ها هم بود. این محل درد و رنج. اما اینبار و اینجا لابلای جستجو، یک نمای بیرونی به تو می‌دهد. چیزی که می‌بینی شبیه به بیمارستان نیست.

شک می‌کنی؛ وقتی افکار رو به زوال تاکابه را کنار افکار دیگر قربانیان می‌گذاری، به راحتی می‌توانی دربارۀ  افکاری عمومی صحبت کنی که همه زیر یک سقف (این بیمارستان؟) گرد هم آمده‌اند. نمی‌دانی راه درمان چیست. نمی‌توانی از رنج‌ها کم کنی. مامیا را می‌فرستی. در حالی که در تاریکی ایستاده و سیگاری بر لبانش است. در حالی که بر بلندا نشسته و خودش را برای سقوط آماده می‌کند. او به‌راستی شیطان است یا فرشته‌ای که با صلیب خود از رنج ما کم می‌کند؟ برمی‌گردی به نام فیلم. در پی درمان هستی یا به دنبال شفا؟ فیلم کوروساوا انبوهی از این دو قطبی‌ها در اختیارت می‌گذارد. و هم‌زمان پاسخی می‌دهد به حال امروزت. با خودت می‌گویی اغلب نزاع‌های پیرامون، به خاطر رابطۀ پیچیدۀ میان «دین و امر مقدس با علم و امر سکولار» نبود؟

مطالعه می‌کنی؛ برمی‌خوری به نقل قولی از استاد فیلمساز/منتقد محبوبت: «در فیلم‌های او هیچ تهدید بیرونی در کار نیست. قتل همچون رخدادی روزمره در جریان است و کسی برای اثبات معصومیت خود تلاشی نمی‌کند»(شیگه‌هیکو هاسومی). کتاب‌ها را ورق می‌زنی و به پرسشی تازه می‌رسی: چه چیزی در وجود آدمی است که حاضر است به خاطرش دست به کشتار بزند؟ سارتر می‌گوید: «تهی بودن خود انسان». مامیا شخصیتی سارتری است که به این تهی بودن رسیده است؛ یک جسم خالی آمادۀ پذیرایی از روح انسان. کوروساوا روایت خود از این روح را با روایت یک بیماری که در سطح شهر در حال شیوع است، در می‌آمیزد. حکایتی دارد حتماً. بیشتر مداقه می‌کنی. انگیزه‌ها به تو می‌گویند که فیلم درست دو سال پس از حادثۀ حمله با گاز سارین در متروی توکیو ساخته شده است، حملۀ هواداران یک جنبش افراطی که موجودیت خود را بر اساس پیشگویی‌های مسیحیت دربارۀ  آخرالزمان قرار داده بود. درمان، آیا تفسیر زودهنگام همان زخم عمیق است؟ هراس از کنترل ذهن و پیوستن به شیطان؟ یا نه، هراس در خود ماست؟ از جا بلند می‌شوی، به طرف پنجره می‌روی و خیابان خالی را تماشا می‌کنی!