خودت چطوری؟

دربارۀ سریال آدم‌های معمولی، ۲۰۲۰

نوشتۀ آیین فروتن

 

«اما به خودم برگردیم: من فروتنانه‌تر از این‌ها به کتاب خودم فکر می‌کردم، و حتی تعبیر دقیقی نبود اگر کسانی را که ممکن بود آن را بخوانند “خوانندگان خودم” می‌نامیدم. زیرا چنین کسانی به نظر من نه خوانندگان من، بلکه خوانندگان خودشان‌اند، چون کتابم چیزی جز نوعی عدسی بزرگ‌کننده مانند آن‌هایی نخواهد بود که عینک‌ساز کومبره به مشتریانش می‌داد؛ کتاب من، که به یاری‌اش به خوانندگانم وسیله‌ای خواهم داد که درون خودشان را بخوانند. در نتیجه از ایشان نخواهم خواست ستایش یا تحقیرم کنند، فقط اینکه به من بگویند که آیا همین است که من می‌گویم، آیا واژه‌هایی که در درون خود می‌خوانند همان‌هایی است که من نوشته‌ام؟»

 در جستجوی زمان از دست‌رفته، مارسل پروست (ترجمۀ مهدی سحابی)

 

در میانۀ اپیزود هفتم، بیرون کافه‌ای با یکدیگر دوباره ملاقات می‌کنند. دختر و پسری که از همان آغاز آنان را از نخستین نگاه‌های پنهانی عاشقانه‌شان به یکدیگر در دبیرستان شناخته‌ایم. اگر دختر از همان ابتدا بی‌توجه به محیط کلاس و درس آموزگار نگاهش را از پنجره به بیرون دوخته و در دوردست‌ها سیر می‌کند، پسر جوان زیرچشمی او را می‌پاید و چشمانش متوجه اوست. اما اکنون رو در روی هم نشسته‌اند، با یک میز مشترک و میلۀ سایه‌بانی که فاصله‌ای معنادار بین‌شان ایجاد کرده است. دختر لباس سیاهی به تن دارد، دیگر مانند سابق دخترکی معصوم و خیال‌پرداز نیست و راه ‌و رسم تازۀ بلوغ و رابطه را آموخته است. پسر نسبت به رابطۀ او با دوست‌پسر تازه‌اش کنجکاوی می‌کند و دختر از رابطۀ نامعمولی می‌گوید که حتی هم‌آغوشی در آن بسیار متفاوت از گذشته است، قواعد بازی جدیدی دارد؛ یک بده‌بستان سادومازوخیستی. پسر ابتدا که این را می‌شنود از ناباوری پوزخندی می‌زند و دختر با سری رو به پایین، گویی دردمندانه سیگاری روشن می‌کند. دوربین در نماهای کلوزآپ‌ نسبت به اهمیتِ چنین خرده‌کنش‌ها و آنه‌هایی هوشیار است و به سادگی و بی‌تفاوتی از آن نمی‌گذرد. پسر که حالا فهمیده دختر قصد شوخی ندارد بهت‌زده بی آنکه بروز بدهد پاکت سیگار را از روی میز برمی‌دارد و سیگاری روشن می‌کند. دختر اما بهت و حیرت درونی او را دریافته، و گذشته را احضار می‌کند. گذشته‌ و رابطه‌ای که پیش‌تر به باورش «واقعی» بود، اینک جایش را به ایفای نقش‌ با دوست‌پسر تازه‌اش داده است. هردو نگاه‌هایشان را از یکدیگر دزدیده‌اند و چشمان‌شان را به پایین دوخته‌اند، انگار که در این لحظه رویارویی و نگریستن در چشمان یکدیگر به قدرتی ویرانگر می‌ماند. حرف‌های دختر که پایان می‌یابد، و سکوت، وقفه، تردید و مکث از راه می‌رسد نمایی کلوزآپ از دستان دختر قاب تصویر را اشغال می‌کند که پنهانی گوشۀ انگشتش را هنگام صحبت زخم کرده است. اکنون سرش را بالا می‌آورد، لبخندی به نشانۀ تغییر مسیر گفتگو بر چهره می‌نشاند، و چنین بیان می‌کند: «خب بگذریم، خودت چطوری؟» اما دیگر از ادامۀ مکالمه و شنیدن حال پسر خبری نیست، با یک کات به نمایی از پشت سر پسر منتقل می‌شویم. صدای تراموای شهری در برابرش گویی به پژواک غوغای درون فکرش بدل شده است، و تک‌وتنها در عمق افکارش غرق شده است.

احتمالاً همین نمونه از بسیار لحظاتِ سریال آدم‌های معمولی، به خوبی نشان دهد چرا این محصول مشترکِ شبکۀ بی‌بی‌سی ۳ و هولو – در سالی که شاید انتظارش را نداشته‌ایم – توانسته اینچنین ناگهان از راه برسد تا قلب و روح تماشاگران بسیاری را فتح کند. یک مینی‌سریالِ ۱۲ اپیزودی با اقتباسی از رمان موفق نویسندۀ ۲۹ سالۀ ایرلندی، سلی رونی، که لنی ابراهامسن و هِتی مک‌دانلد کارگردانی‌اش را بر عهده گرفته‌اند. داستان به‌ظاهر ماجرای بسیار آشنایی است؛ حکایت دلدادگی دختر و پسری جوان (به نام‌های ماریان و کانل) از دو طبقه و پایگاه اجتماعی متفاوت، دختری ثروتمند اما همواره در خانه و مدرسه تک‌افتاده و تنها و پسری از طبقۀ کارگر که سرگشتگی‌های خودش را – به‌ویژه نسبت به آینده – دارد. و حضور زوج بازیگر فیلم، دِیزی ادگار-جونز و پل مِسکال که تجسدبخش شخصیت‌های رمان رونی شده‌اند. ماریان با آن چهرۀ دخترانه، ظریف و شکننده که چشمان نسبتا درشتش از زیر موهای چتری‌اش همواره در جستجو و تجربه است – مانند همان نمای کنار پنجره – و کانل، که جذابیت خام مردانه‌ای دارد که بیش از همه به‌واسطۀ مغناطیسم جسمانی‌اش نمود می‌یابد و تعریف می‌شود – سکانس مسابقۀ فوتبال گیلیک مدرسه، آن عضلات تنومند و منقبض، دویدن‌ها و تقلاهای بدنی که دوربین نیز تماما آن را از نگاه سرشار از علاقه و اشتیاقِ ماریان تصویر می‌کند و اندکی بعد به نخستین نزدیکی و پیوند این دو می‌انجامد، به بهترین وجه این ویژگی و خصیصۀ کانل را بازتاب می‌دهد. همه‌چیز گویی روی کاغذ (دست‌کم در فیلمنامه، و نه رمان) مرسوم و آشنا، یا حتی پیش‌پاافتاده و «معمولی» جلوه می‌کند پس تاثیر شگفت‌انگیز تصاویر از کجا سرچشمه می‌گیرند؟

قدرت تاثیرگذار تصاویر آدم‌های معمولی تماما وابسته به همان هوشیاری، دقت و ظرافت‌هایی است که دوربین/عدسی بزرگ‌کنندۀ ابراهامسن و مک‌دانلد هر لحظه آماده است تا به نحوی کاملا طبیعی آن‌ها را به ثبت برساند. نوعی حساسیتِ چشم دوربین برای قاپ‌زدن کوچک‌ترین آنه‌ها و بارقه‌ها در زمان مناسب؛ به‌گونه‌ای که نه زیاد از حد موکد شود و نه در ذوق بزند. به یاد دارید چگونه همین دوربین پیش‌تر در سکانس کلاب شلوغ، غرق در سروصدا و شادمانی دوستان دبیرستانی لمس اندک، گذرا و پنهانی دست‌های کانل و ماریان را تصویر می‌کرد؟ دست‌های دختر و پسر کم‌تجربه‌ای که علی‌رغم باهم بودن از آشکار کردن علاقۀ خود در حضور دیگران – حتی به بهای رنج‌کشیدن و رنجاندن همدیگر (در آغاز مشخصا از جانب پسر) – ابا دارند؛ یا بعدتر در صحنۀ اعلام بورسیۀ تحصیلی، دوربین چگونه نگاه‌های از دور و با فاصلۀ کانل و ماریان و شادمانی متقابل‌شان برای هم را تصویر می‌کند؛ یا در انتهای همان اپیزود وقتی کانل پس از درگیری با یک سارق، زخمی و خون‌آلود با ماریان تماس می‌گیرد و به نزد او می‌رود – چون تنها کسی که در دوبلین شماره‌اش را حفظ بوده اوست – سوءتفاهم‌های گذشته که رابطه‌‌شان را به جدایی بی‌دلیل کشانده دگربار احضار شوند. در این لحظه، بایستی به دست ماریان نگریست که گلوی خود را گرفته و اشک می‌ریزد. گویی حرف‌های فروخورده، زخم‌ها، حسرت‌ها و اشک‌هایش بی‌آنکه او بخواهد آشکار می‌شوند. و بعدتر دختری دیگر است که بر زخم‌های چهرۀ کانل مرهم می‌گذارد حال آنکه زخم‌ها و خراش‌های عمیق و درونی او کماکان پابرجایند.

اگر قدرتِ آدم‌های معمولی در نسبت دوربین با چنین لحظاتی است که رخ می‌نماید، رازِ سریال را بایستی در سطوح و لایه‌هایی دیگر نیز جستجو کرد؛ پیش از هرچیز در توامان انضمامی و معاصر بودن‌اش. ابدا آسان نیست حکایت و تجربۀ وصال و فراق، دلدادگی و اندوه جوانانه را – که احتمالا خاطرۀ بسیاری از تماشاگران را نیز در بطن خود جا داده – اینچنین ملموس و ریزبافت به تجربه‌ای تصویری/سینماتوگرافیک بدل کرد. به نظر می‌رسد خود فرآیند حدودا شش ساعتۀ سریال نیز به نحوی متراکم این گذر بی‌وقفۀ زمان را درونش پاس می‌دارد. فرآیند و مسیری که به همراه ماریان و کانل تجربه می‌کنیم و از سر می‌گذرانیم بسیار در درک ما از چیستی و چگونگی این رابطه اهمیت دارد، حرکت و سیری که از نخستین نگاه‌ها و لمس‌ها، از معصومیت، طراوت و سادگی آغاز می‌شود و در طی راه به تیرگی‌ها‌، پژمردگی‌ها، پیچیدگی‌ها و آلام‌ می‌انجامد – برای صرفا یک نمونه: دختری که در ابتدا، حتی به وقت برهنه شدن از پسر سوال می‌پرسید و آماده بود همۀ وجودش را به پسر ببخشد در روابط بعدی گویی مدام شخصا میل به تنبیه و مجازات خود دارد؛ وقتی با پسر عکاسی در سوئد آشنا می‌شود این جنبه از معصومیت از دست‌رفتۀ ماریان در اوج خود به تصویر کشیده می‌شود، برهنه با دست‌هایی بسته در برابر تحقیر و چشم عیان‌بینِ دوربین که در همان حال کات‌ها از تمنا و تردید او برای رهاشدن از این وضعیت خبر می‌دهند. هرچه باشد آدم‌های معمولی بیش از هرچیز دربابِ همین لحظات و فرصت‌های معصومانۀ از دست‌رفتۀ نخستین است، دربارۀ تمنا و تلاش مداوم برای بازگشت به سرآغازها. اینکه شاید هنوز بتوان چیزی را بازستاند و دگر بار آن را آنچنان که پیش‌تر بوده تجربه‌اش کرد. اما گویی با هر دیدار یا هم‌آغوشی دوباره چیزی اساسی از دست رفته است. و همین امر، دقیقا به وجه معاصر فیلم عیار بیشتری نیز می‌بخشد. آدم‌های معمولی تا حد توانش تصویری نسبتا همه‌جانبه از عاشقانه‌ا‌ی محتوم و امروزی ارائه می‌دهد. آنقدر امروزی و معاصر که حتی تلفن‌های موبایل و کامپیوترها به مثابه واسط و رابط میان تن‌های تنها و مجزای ماریان و کانل نقشی اساسی در آن ایفا می‌کنند. به یاد دارید چگونه در میانۀ شب بر بستر به صفحۀ گوشی‌های موبایل‌شان نگاه می‌انداختند تا شاید در اوج ناامیدی پیامی از یکدیگر دریافت کنند؟ چگونه در پاسخ دادن تردید و تعلل می‌کردند یا عامدانه آن را بی‌پاسخ می‌گذاشتند؟ یا اینکه چگونه وقتی کانل از ماریان خواسته بود عکسی شخصی برایش بگیرد و بفرستد ماریان با اندوه و اشک پس از مشاجره‌ای خانوادگی اقدام به انجام این کار کرد (وجه پنهانی دیگر از روابط که همواره در تیررس نگاه و آگاهی ما نیستند)؟ یا لحظه‌ای از تمامی این‌ها رازآلود‌تر وقتی کانل که از مرگ همکلاسی قدیمی‌اش در اندوه و افسردگی به سر می‌برد از طریق اسکایپ با ماریان گفتگو می‌کند تا تسلی بیابد و دختر که تصویرش بر صفحۀ نمایش لپ‌تاپ نقش بسته به پسر چنین می‌گوید: «من رو با خودت به تختت ببر.»

آدم‌های معمولی، به دلیل بازنمایی لحظات هم‌آغوشی و برهنگی‌اش البته بسیار جنجال‌آفرین نیز بود تا آنجا که حتی عده‌ای این‌گونه لحظات سریال را (شبه)پورنوگرافیک خواندند. اما به باورم برعکس، بخشی از رازآمیزی سریال در همین لحظات و سکانس‌ها نهفته است. در آن نظارۀ هرچند عیان و بی‌پروا ولی به غایت آرام و حسانی میان ماریان و کانل که دوربین همچنان به تاثیر هر مکث و وقفه، هر نگاه و لمس آن‌ها آگاه است. می‌داند تا کجا بایستی پیش برود، و کجا فاصله‌اش را حفظ کند. این خصیصه برای سریالی اینچنین ملموس و امروزی، نه فقط اجتناب‌ناپذیر بلکه عملا الزامی می‌نماید. و واقعیت این است دشوار بتوان، در سال‌های اخیر نمونه‌ای را به یاد آورد که در موازنه‌ای ظریف توامان خوددار و جسور به حساس‌ترین و شکننده‌ترین لایه‌های یک رابطه نزدیک شود و به آن تلنگری بزند. اگر چنین آرامش و حسانیتی میان پیوند بدن‌ها نبود، به احتمال زیاد چیزی اساسی از زخم‌ها و رنج‌های تنانه در ادامۀ مسیر از دست می‌رفت، و قطعا تضاد بعدی ماریان با کانل که همچنان میل به تنبیه و مجازات خود داشت در برابر امیال «معمولی» پسر ساده‌اندیش از بین می‌رفت. دیگر نمای پایانی از آن دو که خودمانی بر کف‌پوش خانه نشسته‌اند و مانند دو دوست قدیمی با یکدیگر گرم و صمیمانه سخن می‌گویند و چند قطره اشک می‌ریزند تا برای جدایی و وداع واپسین آماده شوند بی‌اثر باقی می‌ماند. دختر و پسر دست‌هایشان را در یکدیگر گره کرده‌اند و نوری لطیف و رازآمیز از پشت پنجره به داخل خانه می‌تابد. زوج ماریان و کانل، دیگر در ذهن‌مان خانه‌ و جایگاهی همیشگی یافته‌اند و ما نمی‌دانیم این آدم‌های معمولی که چون مهمانی بی‌خبر و سرزده، یکی از بهترین تجربیات دیداری امسال‌مان شده‌ است را با چه تعبیری بخوانیم. رئالیستی یا رمانتیک؟ معمولی یا شگفت‌انگیز؟ دیرینه، امروزی یا ابدی؟ شاید آنقدر هم مهم نیست. ولی احتمالا، آنچه پس از پایان این مینی‌سریال قادریم از خودمان یا از تماشاگر دیگر بپرسیم یا دست کم در خلوت به آن فکر کنیم این است: «خب بگذریم، خودت چطوری؟» زیرا آثاری هستند که در انتها، از قلمروی صرف تصاویر و مرزهای صفحات نمایش فراتر می‌روند و بخشی از تجربۀ زیستۀ ما را در خلوت لمس می‌کنند و در آغوش می‌گیرند. پس بگذارید به نقل‌قول آغازین این متن از پروست بازگردیم و کمی آن را تغییر دهیم: «آیا تصاویری که در درون خود می‌نگرید همان‌هایی هستند که سریال تصویر می‌کند؟»