شکُفتن

دربارۀ استروید سیتی، ساختۀ وس اندرسون

نوشتۀ مجید فخریان

می‌گویند حرفِ تازه‌ای برای گفتن ندارد، و بیانش هم به‌قدر کافی تحسین شده است. انتظار از او بالاست، و او در دو فیلم آخرش بسیاری را ناامید کرده است. وس اندرسون در دهۀ پنجم زندگی‌اش، یازدهمین فیلم بلند خود را ساخته و این در حالی است که از فیلم دهم، گزارش فرانسوی (۲۰۲۱)، آن کمینه‌گرایی در ژانر و بیشینه‌گرایی در قاب، بر اثر پافشاری مداوم، جای خود را به جمود و رکود سبکی داده است. طعنه‌آمیز اما اینجاست که درست از همین فیلم بر محبوبیت او افزوده می‌شود؛ پایِ ثابت ویدئوهایِ جوان‌ترها در شبکه‌های مجازی است، و خیلی‌ها سفرنامه‌های خود را به روشی که از روزنامه‌نگارهای گزارش فرانسوی به عاریت گرفته‌اند، منتشر می‌کنند؛ مشخصاً می‌شود گفت جهانگردها فیلم‌های متأخر او را بهتر می‌فهمند، و همین‌طور فریلنسرها که عنصر خلاقۀ فردی در کارشان فارغ از تعهدهای کاری حرف اول را می‌زند. با این حال مخالفین هنرمند نظر دیگری دارند؛ معتقدند خلاقیت در او پژمرده و دیگر نمی‌تواند با ایده‌هایی که دارد و با ستارگان بی‌شمار سینمایش آن‌ها را مجاب کند. استروید سیتی کار تازه‌اش از این منظر – نشر و انتشار – تماشایی است. گرچه باز می‌تواند شکّاکان را به خشم وادارد، چون علی‌الظاهر همان سبکِ دیداری را با لجبازی و بدون فراز و فرودهای دراماتیکی که باید منتظرش بود، پیاده می‌کند. حکایت چند خانواده است که فرزندان نابغه‌شان را آورده‌اند تا در یک مسابقۀ علمی شرکت بدهند و پروژۀ نجوم خود را به نمایش بگذارند. اما با توقف آدم‌فضایی‌ها در این مکان، که سیارکی را که سال‌ها پیش فرود آمده و دهانه‌ای از خود به جای گذاشته را با خود می‌برند، مراسم به هم می‌خورد و افسار این کاوش‌گران و خانواده‌هایشان تا برطرف‌شدن ابهام دستِ نیروهای نظامی می‌افتد. بچه‌ها در این «برهوت کیهانیِ» گرم و خشک و آفتابی دست‌خالی می‌مانند و جای بروز خلاقیت می‌نشینند با همدیگر بازی اسامی راه می‌اندازند. گرچه در اجرای همین بازی هم مشخص می‌شود حافظۀ فوق‌العاده‌ای دارند. خنده‌دار است، نیست؟ کمدی وس اندرسون در همین حوالی پیدایش می‌شود. در تناقض میان انتشار و بروز بیان، و انفعال و رکود جهان. استروید سیتی در اواسط سال‌های پنجاه میلادی می‌گذرد، زمانۀ زیستن در ترس و اضطراب، خطر جنگ هسته‌ای، آزمایش بمب اتم، حیات فرازمینی، و نزاع بر سر سلطه‌گری. این بچه‌های ذاتاً نابغه چه گناهی دارند؟ خلاقیت علمی در مقابل نظامی‌گریِ کنترل‌گر قرار می‌گیرد. سخنران نظامی مراسم همان ابتدا این را به بچه ها گوشزد می‌کند؛ زمان مناسبی به دنیا نیامده‌اند.

اما بعید می‌دانم ابتدای امر کسی داستان این فیلم تازه را چنین تعریف کند، و به گمانم حق دارد. مسئله فقط انتشار و بروز علم نیست. در سطح روایی وس اندرسون لابیرنتی گیج‌کننده می‌سازد از شیوۀ شکل‌گیری و ساخت استروید سیتی. ما در یک شوی تلویزیونی هستیم که شخصیتی به نام راد سرلینگ با بازی برایان کرنستون از منشأ و تولید نمایشنامۀ استروید سیتی به قلم نمایشنامه‌نویسی افسانه‌ای به نام کنراد اِرپ (ادوارد نورتون) می‌گوید. سر از صحنۀ نمایش در می‌آوریم. بازیگران معرفی می‌شوند اما اجرا، یک اجرای سینمایی است. به‌نوعی می‌شود گفت این یک فیلم از پخش تلویزیونی نمایشنامه‌ای دربارۀ یک نمایشنامه است و آنچه ما می‌بینیم نسخۀ سینمایی نمایشنامه از خلال یک شوی تلویزیونی است. مرز میان این فضاها به‌قدر کافی روشن است. و مخاطبی را که به دنبال سردرآوردن از ماهیت فرمال و تکنیکال این جابه‌جایی‌هاست، سرخورده می‌کند. می‌شود موضع گرفت و گفت خلاقیتی عبث که هیچ کمکی به پیشبرد نمایشنامۀ استروید سیتی نمی‌کند، تازه اگر داستانِ مشخصی در پس این رفت‌وآمد میان صحنه و پشت صحنه جریان داشته باشد. اما این سویۀ بدبینانۀ ماجراست که واقعیت یکدست را می‌پسندد. درحالی‌که اندرسون واقعیت را در پس پروژۀ استروید سیتی دنبال می‌کند. به این معنا که شاید علم و شکوفایی علمی جهان در برهه‌ای از تاریخ محل مناقشه باشد، اما شکوفایی هنر و به‌طور مشخص بازیگری و مدیوم‌های بیانی بازیگر نیز می‌توانند در متن وقایع آن برهه جاری و ساری و برای کارگردان گزینه‌ای جذاب برای بحث باشند. از بازیگران نام می‌بریم، نه چون او از انبوه بازیگران ستاره استفاده می‌کند (کار همیشه‌اش است)، بلکه به این دلیل که بازیگران میان این دو جهان (نمایش استروید سیتی و شکل‌گیری آن) رفت‌وآمد می‌کنند. یادمان نرود بچه‌ها در آن بازی اسامی، در کنار علم‌پژوه‌ها از لانا ترنر، براندو و مادر یکی از آن‌ها که بازیگر است (و این طنز شگفت‌انگیز اندرسونی است) نام می‌برند. یا نقش شخصیت فضایی که لباس از تن در می‌آورد و نقش را استعاره از چیز دیگری می‌داند که نمی‌تواند بیانش کند (جف گلدبلوم این تک‌لحظه را بازی می‌کند!). بنابراین بازیگران نیز در این جهان حی‌وحاضرند و سوژۀ بحث. اما با این تفاوت که وقایع استروید سیتی به‌عنوان یک شهر علمی، تیتروار و از خلال کلان‌رخدادهایی چون تست بمب اتم و حضور فضایی‌ها طرح می‌شود، به‌طوری‌که انگار یک روزنامۀ مدرسه‌ای به قلم چند نوجوان آن را نشر داده باشند، درحالی‌که استروید سیتی فیلمی ساختۀ وس اندرسون، نظر به رخدادهای کوچک‌تر، شخصی‌تر و خصوصی‌تر دارد. حضور بازیگر در خانۀ نمایشنامه‌نویس، نامۀ کارگردان برای بازگشت بازیگر زن نمایش که توسط بازیگر مرد ذخیره در قطار کالیفرنیا برای زن خوانده می‌شود. و سؤالات بازیگر از کارگردان در خصوص ضعف‌وقوت کارش. موضوع تمام این صحنه‌های دو نفره شناخت خویشتن خویش است. این‌ها درست که در پشت صحنۀ یک فیلم، و بالاخره نسبت به آن فیلم شخصیت‌شان حقیقی است (مثل جونز هال که در نمایش استروید سیتی نقش عکاس چهل‌ساله‌ای به نام استینبِک را ایفا می‌کند) و بازیگران آن فیلم هستند، اما یک گام دیگر اگر عقب برویم، این‌ها بازیگرانی در نقش بازیگرند (جونز هال بازیگر در آن جهان، جیسون شوارتزمن در جهان ماست) و فیلم با جمع کردن این بازیگران (این بازیگران اندرسون) در یک کلاس درس، بر آزمایش و کاویدن نقش تا شکوفاشدن آن تأکید می‌کند. احتمالاً با این دید بتوانیم تداوم دو فیلم آخر را بهتر درک کنیم؛ منتها اینجا جای روزنامه‌نگار، بازیگر، و جای انتشار، نمایش آن بازیگر قرار می‌گیرد. و شاید این رکود و جمودی که به نسبت فیلم‌های پیشین در قاب‌هاست، ریشه در همین ایده دارد؛ اینجا تمامی تمرکز بر بازیگر و عواطف او در یک قاب است.

 

جیسون شوارتزمن؛ بازیگر اصلی اوست که از آن یکی پروژه عبور می‌کند و خودش را به پشت صحنه می‌رساند. بازیگر و رفیق قدیمی اندرسون که شاید سی‌سال پیش و در آغاز راه، چهره، بیان و عواطفش بیشتر به درد همین عالم فانتزی می‌خورد. شوارتزمن به دانشمندان نوجوان شبیه بود اما این چهره اشتباهی عاشق بازیگوشی و در پی راه‌های نامتعارف و خلاقانه برای ابراز وجود خود بود. دست‌کم، راشمور اولین فیلمش  او را این‌گونه نشان می‌داد. در هجده سالگی. و حالا بیست‌وپنج سال گذشته. زنش را به‌تازگی از دست داده، و با چهار فرزندش که برنامه دارد بسپاردشان به پدربزرگ و برود پی آوارگی، در بیابان‌های کالیفرنیا، دوربین به‌دست و با فندکی که از کار افتاده، اسیر قرنطینۀ نظامی است. آدمی کم‌حرف که عین گمشده‌هاست و تلاش هم نمی‌کند پیدا شود. این البته داستانِ همان استروید سیتی است که کنراد ارپ نوشته و کارگردانی به نام شوبرت (بازی آدرین برودی) آن را اجرا می‌کند. به داستان پشت‌صحنه که برمی‌گردیم شیوۀ تصاحب نقش این‌گونه نیست. او از صحنۀ تئاتر می‌آید دیدار ارپ. سؤالی می‌پرسد و سپس تکه‌ای از نقش را بازی می‌کند. تکه‌ای از خلوت خود با پسرش و از غیاب همسر گفتن. تکه‌ای که در آن جهان استروید سیتی پخش نمی‌شود: «آن زن اگر بود…». در جهان آن فیلم، یک بازیگر، میج کمپل با بازی اسکارلت جوهانسون کلبۀ روبرویی استینبک (شوارتزمن) را تصاحب کرده. یک بازیگر خسته که دارد نقش زنی را برای یک فیلم تمرین می‌کند، نقش زنی که قصد خودکشی دارد، و از استینبِک خواسته در کلبۀ خودش و از خلال این دو پنجره دیالوگ‌های همسرش را برای او بخواند. حالت درازافتادۀ جوهانسون یاد عکسی را زنده می‌کند که در فیلم حاضر و هم‌زمان غایب است. عکس زن استینبِک در همین موقعیت در وان حمام. آیا زن عکاس خودکشی کرده؟ اما استینبِک ابتدای فیلم چیز دیگری به بچه‌هایش گفت. آیا داشته دروغ می‌گفته؟ نمی‌دانیم. جونز هال در دیدار با کنراد ارپ از صحنه‌ای می‌پرسد که استینبِک دستش را مقابل میج کمپل روی اجاق برق می‌سوزاند. نمایشنامه‌نویس هیچ دلیلی برای این کارش ندارد. اما استینبِک خود جوابش را می‌دهد: شاید می‌خواسته ببیند قلبش به چه سرعت می‌زند. ارپ از این اظهارنظر خوشش می‌آید و پیشنهاد استفاده از آن را در نمایش می‌دهد. اما در فیلمی که پخش می‌شود، و کمپل از او این سؤال را می‌پرسد، استینبِک چنین پاسخی نمی‌دهد. می‌گوید نمی داند. ارپ و نومیدی‌اش بر فیلم سایه انداخته. این جزئیات ظرافت کار اندرسون را می‌رساند. آلاله‌های خانه ارپ نیز دارند می‌پژمرند. خودش اعتراف می‌کند. کمپل نیز در اولین صحنه از حضورش، احساس خود را چنین توصیف می‌کند: شاخه‌ای بریده که در آستانۀ پژمردگی است. نوشتۀ ارپ جایِ شکفتن احساسات نیست. جای این نیست که کسی از ضربان قلب خود حرف بزند.

اما فقط کمپل و استینبِک بازیگران این فیلم نیستند. دختر و پسر این دو نیز به موازات دلبسته همدیگر خواهند شد. کمدی خلاقانۀ اندرسون بار دیگر ظهور می‌کند. دختر جملۀ تلخ مادر را نمی‌پذیرد. چون به گمان او پژمردگی پروژه‌ای علمی است. اصلاً  پروژۀ علمی دختر در همین رابطه است: شتاب در رشد گیاهان. او نفر اول این مسابقات علمی نمی‌شود. اما پسر استینبِک را که پسری خجالتی و به قول خودش دیرشکوفاست (Late Bloomer)، بالاخره با یک بوسه شکوفا می‌کند. این لحظه همان‌جاست که مرز میان دو جهان می‌شکند. استینبِک نظاره‌گر بوسۀ آن‌هاست و یک بار دیگر از خود می‌پرسد: چرا استینبِک دست خود را می‌سوزاند». هنوز درک نمی‌کند. از در می‌گذرد و وارد آن یکی جهان می‌شود. آنجا که استینبِک نیست و جونز هال نام دارد. این بار دیگر سراغ ارپ نمی‌رود، یک‌راست سراغ کارگردان خواهد رفت. مقابل او. می‌نالد. و می‌گوید قلبش هرباره دارد می‌شکند، و تا کی و چرا مدام باید فقط همین باشد؟ یکسان؟ کارگردان اما از او می‌خواهد همین باشد. همین‌جوری که هست. مهم نیست که نمایشنامه را درک نمی‌کند. شاید اگر یک پله عقب‌تر برگردیم، از استینبِک به هال و از هال به شوارتزمن، بعید می‌دانم دیگر اصلاً نیاز به توضیح این باشد که مقابل او نیز اولین کسی که او را کارگردانی کرد، نشسته است؛ وس اندرسون. شوارتزمن از کارگردان می‌پرسد واقعاً باید همین‌جور ادامه دهیم؟ و او پاسخ می‌دهد همین‌جور!

جونز هال به هواخوری نیاز دارد. دقایقی قبل از اینکه بازگردد به صحنۀ اجرا. کارگردان می‌گوید وقت بسیار کمی دارد. قدم‌هایش را تند می‌کند و به تراس پلاتو می‌رود. کسی آنجاست مقابلش. بازیگری که می‌خواسته نقش همسر او را در نمایش استروید سیتی بازی کند ولی صحنه‌اش به‌مرور از آن اجرا کنار گذاشته شده. حالا دیگر خارج از استروید سیتی است. دارد جای دیگری ایفای نقش می‌کند. تابلونوشتۀ بالای سرش عنوان را فاش می‌کند: میوه‌های یک تاک پژمرده. بار دیگر این ایدۀ پژمردگی مطرح می‌شود. اندرسون بار دیگر به ظن خودکشی زن دامن می‌زند؟ نمی‌دانیم و دیگر مهم نیست که بدانیم. مهم آن مسیری است که به این صحنه ختم می‌شود. این دیگر نه یک صحنۀ تئاتر، نه صحنه‌ای در تلویزیون، و نه صحنه‌ای از آن نمایش استروید سیتی است که ما فیلمش را دیدیم. این دیگر واقعیت است. بیرون افتاده از فیلم. حذف شده. غایب اما همه‌جا حاضر. واقعیت به‌زعم پرچم‌دارهای رئالیسم همین‌جور جاها سر باز می‌کند. نه در صحنه، نه در درام، نه در کلام. جایی که فکرش را نمی‌کنید. جایی که آمده‌اید هواخوری در تراس یک پلاتو. واقعیت اینجا ظاهر می‌شود در فیلمی سراسر نمایشی. بازیگر پلاتوی روبرویی، بازیگری که زمانی کنار تو، و زوج همدیگر بودید، حالا مقابل توست. می‌توانی به‌عنوان یک بازیگر باورش کنی. می‌توانی هم باور نکنی و فکر کنی او شبح زن توست که جایی جایش گذاشتی و حالا در زندگی‌ات، یک دهانۀ عمیق برجای گذاشته و تو را چنین پژمرده کرده. می‌توانی این سؤال‌ها را از خود بپرسی ولی هم‌زمان می‌توانی رو در رو به کلامش گوش فرادهی و بعد به صحنه بازگردی. او دارد از تو، از استینبِک، جونز هال و شوارتزمن، می‌خواهد سعی کنی و از این غیاب، حضوری دیگر بسازی. این زن بر این باور است حتی اگر دیر، ولی بالاخره شکوفا می‌شود. کلاس درس هم‌زمان با استشمام هوای آزاد؛ شناخت نقش و خود در تراس یک پلاتو!