خاطرۀ قرار با بازیگر محبوبم

نگاهی به کاپریس ساختۀ امانوئل موره، ۲۰۱۵

نوشتۀ مجید فخریان

هر شوخی کلامی ساده‌ای از سوی موره، ره به ریشه‌هایِ ژانر باز می‌کند. دعوت به تماشایِ کاپریس، دعوت به تماشای یک فیلم با ساختار ساده و کلاسیک سه پرده‌ای است. چیزی که سخت به آن نیاز داریم و در پی‌اش هستیم، اما نمونه‌اش را اغلب درست انتخاب نمی‌کنیم. کاپریس یک فیلم ژانری، کلاسیک و سه پرده‌ای است که قصه‌ای برای این جهان دارد، جهانی که تویِ آن نفس می‌کشیم.

پردۀ اول: بی‌معطلی، به خواب آقای معلم هنر دعوت می‌شویم، و بدون آشفتگی یا بی‌قراری در خواب ناز او اسیر می‌شویم. ماجرا از این قرار است که این آقای معلم که خود موسیو موره نقش آن را ایفا می‌کند، عاشق تئاترهایِ خانم آلیشیا باردری است که نقشش برعهدۀ ویرژینی افیراست. یکی از آن صبح‌ها که قرار نیست مثل همیشه باشد، خانم باردری سر کلاس معلم پیدایش می‌شود و از او می‌خواهد معلم خصوصی خواهرزاده‌اش شود. چه از این بهتر و هذیانی‌تر؟ خود خانم باردری پا شده آمده اینجا و می‌گوید بیا اسیر من بشو. صداقت این آقای معلم هم به قدری است که خانم باردری بی‌منت سرش را از در اتاق کلاسش تو می‌آورد و به دعوت او برای رفتن به کافه پاسخ مثبت می‌دهد. چه از این بهتر؟ کافه‌چی آنقدر مهربان است که آخر شب لطف می‌کند و علی‌رغم تعطیلی رستوران، ژامبون و پنیر برایشان می‌آورد. خانم باردری دوست ندارد و برای آنکه دلِ کافه‌چی را نشکند، از آقای معلم می‌خواهد غذاها را بخورد. چه از این بهتر؟ او همیشه بشقابِ پسرش را خودش پاک می‌کند. ولی کافه‌چی لطفش دیگر زیادی است. بشقاب دوم را برایشان می‌آورد. آقای معلم بشقاب را از زیر دست خانم می‌کشد تا دوباره بخورد و او نیز هم‌زمان غذا را به سمت خودش می‌کشد و بشقاب روی لباس زیبای یک‌دست کرِم خانم خالی می‌شود. چه از این بدتر؟ آقای معلم کسی را می‌شناسد که می‌تواند این لباس را مثل اولش کند: «قبول، بیا بالا که لباس‌ها را با خودت ببری!» چه از این بهتر؟ سوال خانم گل می‌کند، بعد از آنکه کتاب داستان محبوبش را دستِ آقای معلم می‌بیند و به شوق می‌آید: «ببخشید می‌پرسم، وقتی فهمیدی که همسرت با دوستت گذاشته رفته، چه واکنشی داشتی؟» خب راستش این آقای معلم این‌جور وقت‌ها بر خود مسلط نیست. حقیقت را به او می‌گوید و البته سیاستش را: «به چشم خاطرۀ آینده به آن می‌نگرم.» مثل وقتی که عزیزی را ترک می‌کنیم و نمی‌دانیم دیگر می‌بینیمش. آلیشیا کلام آخر را می‌گوید: «همراهی‌ات می‌کنم.». آقای معلم که دیگر توقعش زیاد شده، تشکر می‌کند و می‌گوید راهش دور است و نمی‌خواهد مزاحم خانم شود. ولی منظور آلیشیا تا «دم در» بود. یک معذرت‌خواهی ساده. و بوسه‌ای که چندی بعد از راه می‌رسد. این بوسه قرار است خاطره‌ای برای آینده باشد؟ این‌طور نیست. آقای معلم شب را همین‌جا در همین خانه سر می‌کند.

آدم حسودی‌اش می‌شود به خوابِ این آقای موره. در آغاز پردۀ دوم او دارد اسباب و اثاثیه‌اش را به خانۀ خانم باردری منتقل می‌کند. اتفاق تازه‌ای است، از باد بکستر آپارتمان گرفته تا الیوت گارفیلد دختر خداحافظی، یعنی اسلاف این آقا معلم، شب‌هایی را در سرما سر کرده‌اند از سرِ بی‌خانگی که حالا این آقای معلم امروز سرش را راحت روی بالش بگذارد. در طول فیلم به خانۀ همه می‌رویم الا به خانۀ او. به‌راستی که او خوش‌شانس است.

پردۀ دوم: اما این کاپریس است که می‌تواند آقا معلم را از این خواب ناز بیدار کند. باید به خوابش برود، صدایش بزند و به او بگوید: «هی! تو فقط داری بازیگر محبوبت را تماشا می‌کنی.» دختری که درست در مقابلِ شمایل الهه‌گونِ آلیشیا باردری قرار می‌گیرد و با سر و وضعی عین بچه‌دبیرستانی‌ها اطراف او ورجه وورجه می‌کند. او نیز عین آلیشیا بازیگر تئاتر است اما نه به عظمت و جایگاه او بلکه در مقیاسی کوچک و با تماشاگرانی اندک. کاپریس سه بار با آقا معلم ملاقات کرده، هر سه بار در تئاتر آلیشیا. و چهارمی درست بعد از ثبات او در زندگی مشترک با آلیشیا رخ می‌دهد. معلم تا به خودش می‌آید صبح شده و شب را در خانۀ محقر کاپریس خوابیده است. خانه‌ای که بعدا عکس او و کاپریس در آن قاب می‌شود. کاپریس جانب احتیاط را رعایت نمی‌‌کند ولی معلم نیز آدمی نیست که دست به پنهان‌کاری بزند. معلم همه‌چیز را نزد آلیشیا اعتراف می‌کند و آلیشیا مثل همیشه برمی‌گردد و با لبخندی زیبا به نشانۀ بخشش، داستان را فراموش می‌کند. آلیشیا خودش را سپرده به دست تقدیر. این تقدیر را زنی در یک مهمانی برای او روشن می‌کند؛ گویا او با مردی آشنا خواهد شد که سر و کارش با بچه‌هاست و نمی‌تواند دروغ بگوید. البته هیچ‌وقت مشخص نمی‌شود که این مرد همین آقای موره است یا رفیق او، مدیر مدرسه!

آدم اینجا یادِ وودی آلن هم می‌افتد. یادِ یکی از این فیلم‌های آخرش که همه‌چیز را حولِ شانس تعریف می‌کرد؛ در امتیاز نهایی او نیز، مردی میان دو زن قرار می‌گرفت. یکی بسیار زیبا بود و دوستش می‌داشت، یکی ساده، پولدار، ولی زن زندگی. تفاوت اما در نوع خود جالب است. وودی آلن چون داستایوفسکی می‌خوانَد، اعتراف و عذاب پهلو به پهلوی هم مرد را وادار به واکنشی غیر می‌کنند. ولی در جهان موره اساسا کار به اینجاها نمی‌کشد. مرد به سادگی (در واقعیت هم ساده است آیا؟)  و با اعتقادی که به کلام دارد اعتراف می‌کند و غائله حداقل در ابعاد بیرونی‌اش ختم به خیر می‌شود. جوهرۀ عشق نزد موره در سیاست آقا معلم نهفته است؛ آلیشیا یا کاپریس؟ کدام یک خاطره است و کدام یک توهم؟ آقای معلم هر بار با بدزبانی کاپریس را ترک می‌کند، دل او را می‌شکند که به آلیشیا بپیوندد. نمی‌خواهد او را از دست بدهد. تئاتر محبوب او به زندگی‌اش راه یافته؟ چه از این بهتر؟ اما او دارد خودش را فریب می‌دهد. بعدا اعتراف می‌کند. بعدا که دیگر از کاپریس بی‌خبر می‌شود. او تمام این مدت می‌خواسته نقشِ یک توهم را جای خاطره بکارد. می‌خواسته آلیشیا خاطره‌اش باشد. اما آلیشیا در تنِ ویرژینی افیرا اساسا خاطره از آب در نمی‌آید. یک توهم است. در تمام قاب‌هایی که او حضور دارد، به‌ویژه وقتی پشتش به ماست، و یا سر می‌چرخاند و البته وقت عرضۀ لبخندهایش، همه به شکلی هستند که این دوگانگیِ توهم و خاطره جلوه‌ای مبهم و خواب‌گونه به این حضور می‌بخشند. اگر وودی آلن در امتیاز نهایی به داشتن داستایوسفکی مفتخر است، امانوئل موره به مدد حضور ویرژینی افیرا، با موهای بلوند و شانه‌های کشیده‌اش، گونه‌ای توهم دی پالمایی را در این جهان برقرار می‌کند؛ دی پالمایی که قصدش ساخت یک کمدی‌رمانتیک است!

پردۀ سوم: کاپریس با بازی آنائیس دُموستیه در تلاش است که موره را به خواب خود بکشد یا موره واقعا در خواب به او گفته دوستش دارد؟ آقا معلم گمان می‌کند حتی اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد، او را جای آلیشیا تصور کرده. اما کاپریس مو به مو جزئیات را به او می‌گوید و حتی می‌گوید نامش را درِ گوشش صدا زده. کاپریس، توهم محض است یا خاطره‌ای عزیز؟ چیزی که به صراحت می‌توانیم راجع به او بگوییم، بدشانسی است. مهرۀ شانس را داده دستِ معلم، و خودش مانده تنها، در عالم بیداری. هیچ کیابیایی ندارد، و زیادی ساده است. می‌داند تنها چیزی که می‌تواند معلم را به طرفش بکشاند، سالن تئاتر است. کاپریس معلم را یک تماشاگر حرفه‌ای تئاتر می‌داند. اما نمرۀ قبولی گرفتن از او به منزلۀ دست یافتن به معلم نیست. معلم بی‌انصافی می‌کند. و حالا که به ذوق و شوقِ کاپریس ایمان آورده، چیزهایی را که به اسم نمایشنامه خط‌خطی کرده دستش می‌دهد تا اولین خواننده‌اش باشد و نظرش را به او بگوید. کاپریس از اولی بودن خوشحال است. ولی معلم تنها می‌خواهد مطمئن شود که نزدِ توهمش افتضاح به بار نیاوَرَد. اگر معلم و آلیشیا، از جهان فیلم‌ها آمده باشند، کاپریس از همین جهان معاصر می‌آید و می‌خواهد بیانیه‌اش راجع به عشق را در آن سر شهر، جایی دورتر از داستان، تئاتر کند؛ تئاتر واقعیت!

ژانر برای موره چیزی بیش از بسترسازی‌هایِ معمول برای روایت یک ماجرای عاشقانه است. راهی کردن آدم‌ها به عالم ناپایدار خواب است. جایی که میل بیش از وقت بیداری جریان دارد. موره آنقدر دست و دلباز هست که عشق را در توهم نیز بپرستد ولی خاطره از این عشق را دیگر در همه‌جا نمی‌یابد. خاطره ریشه در واقعیت دارد. باید از این خواب بیدار شد. و آقا معلم بالاخره – حتی اگر دیر – به خود می‌آید و به خاطرۀ حضور کاپریس در زندگی‌اش فکر می‌کند. خاطره‌ای برای آینده، خاطرۀ آینده. دیدن او بین تماشاچی‌ها، دیدنِ خاطرۀ محبوب، واقعیت فعلی‌ خود معلم، حضورش بر روی صحنه، و در نهایت موفقیت‌ها و فیلم‌هایِ خوبی که حاصل وساطت کاپریس و عشقِ مثال‌زدنی‌اش به او بود. زنده باد موره، زنده باد کاپریس، زنده باد عشق!