جشنوارۀ رنگارنگ

گزارشی از جشنوارۀ کارلووی واری ۲۰۲۳

نوشتۀ آزاده جعفری

 

کوچک اما پرشور و صمیمی

جشنوارۀ فیلم کارلووی ‌واری یکی از قدیمی‌ترین جشنواره‌‌های اروپای شرقی است که همچون کشور مادرش تاریخ پرفرازونشیبی دارد. در سال ۱۹۴۶ به عنوان جشنواره‌ای غیررقابتی شروع به کار کرد، دو سال بعد به جشنواره‌ای رقابتی بدل شد و در سال ۱۹۵۶ در گروه جشنواره‌های A فیاپف قرار گرفت. اما پس از راه‌اندازی جشنوارۀ فیلم مسکو، قرار بر این شد که این دو جشنواره به تناوب و یک‌سال‌درمیان برگزار شوند چون سیاست این بود که سالانه فقط یک جشنواره فیلم A در کشورهای سوسیالیستی برگزار شود. پس از انقلاب مخملی و به دلایل سیاسی و اقتصادی جشنوارۀ کارلوی واری تعطیل شد اما از سال ۱۹۹۴ دوباره شروع به کار کرد و به تدریج جایگاهی قابل‌توجه در میان جشنواره‌های سینمایی یافت. این جشنواره هم فیلم‌های مهم سال را (که پیش‌تر در جشنواره‌هایی مانند کن و برلین حضور یافته‌اند) نمایش می‌دهد و هم محلی است برای تماشای فیلم‌های کوچک از سراسر جهان، به‌خصوص اروپای شرقی، فیلم‌هایی که نه به آسانی در دسترس قرار می‌گیرند و نه در هجوم فیلم‌های بزرگ و سریال‌های جورواجور مجالی برای تماشایشان باقی می‌ماند.

پس از برگزاری جشنواره، وقتی کوتاه دربارۀ تاریخچه‌اش خواندم، کنجکاو شدم بدانم چطور چنین جشنواره‌ای در کشور کوچکی مانند جمهوری چک دوام آورده و در نهایت به یکی از قطب‌های سینمایی اروپای شرقی بدل شده است. قطعاً می‌توان دربارۀ پس‌زمینه‌های سیاسی/اجتماعی آن تحقیق کرد، اما من ترجیح می‌دهم این گزارش را با شرح تجربۀ خودم شروع کنم و سعی کنم حا‌ل‌وهوای جشنواره را کوتاه توصیف کنم.

دلیل موفقیت و پایداری KVIFF شاید در درجۀ اول به مردمی برگردد که برگزارکنندگانش هستند. می‌دانیم اهالی چک فرهیخته، هنردوست و به‌خصوص شیفتۀ موسیقی هستند، و به نظر می‌رسد در عشق به سینما هم کم نگذاشته‌اند. آن‌ها هنگام برگزاری جشنواره از شهرهای مختلف چک به کارلووی واری می‌آیند، و حتی اگر بلیط پیدا نکنند، جلوی سالن‌های سینما صف‌های طولانی تشکیل می‌دهند، نه فقط برای تماشای آثار فیلمسازان مشهور، بلکه مشتاق تماشای فیلم‌هایی هستند که چیزی از آن‌ها نمی‌دانند، چه فیلم کوچکی از شرق آسیا باشد و چه فیلم ناآشنایی از ایران. شوروحال مردمْ کارلووی واری را به جنبش و تکاپو در می‌آورد، گویی جشنی شبانه‌روزی در جای‌جای آن برقرار است.

از سویی دیگر، این شهر مکانی عالی برای برگزاری جشنواره است، شهری کوچک و دست‌نخورده با ساختمان‌های قدیمی رنگارنگ که میان جنگل‌های سرسبز چک محصور شده و به چشمه‌های آب معدنی‌اش معروف است. رودخانۀ‌ تِلپا که از میان شهر می‌گذرد، دو مقر اصلی جشنواره را به هم متصل می‌کند، هتل ترمال که مرکز اصلی و به بیانی کاخ جشنواره است تا هتل پوپ؛ کافه‌‌رستوران‌ها، دکه‌ها، و گروه‌های موسیقی این مسیر را پر کرده‌اند. بنابراین آمدورفت میان سالن‌های اصلی در هتل ترمال و چند سینمای قدیمی که در فاصله‌ای دورتر قرار گرفته‌اند، نشاط‌بخش است. به‌علاوه، کل این مسیر را می‌توان با دوچرخه طی کرد. من از جلوی در پشتی هتل ترمال دوچرخه کرایه می‌کردم (که برای دارندگان کارت جشنواره هزینه‌ای نداشت) و تا هتل پوپ می‌راندم، آنجا فیلم موردنظرم را می‌دیدم و دوباره با دوچرخه برمی‌گشتم. حدود صد متر پس از هتل پوپ، مسیری جنگلی وجود دارد که به برج دیدبانی کارلووی واری می‌رسد و از آنجا می‌توان کل شهر را از ارتفاعی بلند تماشا کرد.

جشنواره جو گرم و صمیمی‌ای دارد شاید چون به روی عموم باز است و برخلاف جشنواره‌های بزرگی مانند کن، با تمهیدات امنیتی سختگیرانه اداره نمی‌شود. در کارلووی واری به راحتی می‌توانی فیلم‌های منتخبت را تماشا کنی، چون علاوه بر فیلم‌هایی که مخصوص منتقدان و خبرنگاران نمایش داده می‌شوند، امکان رزرو سه بلیط از روز قبل وجود دارد. بنابراین نیازی به انتظار در صف‌های طولانی نیست. برنامه‌ریزی و زمان‌بندی جشنواره دقیق و منظم است، و همه‌چیز حتی کوچکترین جزئیات با دقت و سلیقه انتخاب شده‌اند، مثلاً جایزۀ جشنواره یا گوی بلورین بسیار زیباست، زنی برهنه گویی بلورین را در دست گرفته و بالای سر بلند کرده است. مجسمۀ این جایزه در سالن بزرگ جشنواره خودنمایی می‌کند که بهترین و استانداردترین سالن برای تماشای فیلم‌هاست.

هرسال پیش از پخش فیلم‌ها، کلیپ کوتاهِ خلاقانه‌ای نمایش داده می‌شود از چهره‌های مشهوری که پیش‌تر در جشنواره شرکت کرده‌اند یا جایزه‌ای برده‌اند: سارقان شبانه به خانۀ مل گیبسون آمده‌اند و سهواً گوی بلورینش را برداشته‌اند، گیبسون با اسلحه‌ای عجیب‌وغریب دستگیرشان می‌کند؛ هلن میرن نمی‌داند جایزۀ به این بزرگی را کجای خانه‌اش جای دهد؛ یا جود لاو گوی بلورین جایزه‌اش را می‌شکند و از باقیمانده‌اش به عنوان مجسمۀ تزئینی جلوی ماشینش استفاده می‌کند. برای من کلیپ جانی دپ از همه جذاب‌تر بود، دپ آشفته‌حال سر قرارش با خبرنگاری حاضر می‌شود و خبرنگار موذیانه می‌پرسد چرا تا به حال از کارلووی واری جایزه‌ای نگرفته است؟! دپ چیزی نمی‌گوید اما مفتخر، از جعبۀ سازش گوی بلورینی را بیرون می‌کشد که نامش روی آن حک شده است، هر چند با زیرنویس تاکید می‌شود که گوی بلورین دپ قلابی است! این کلیپ تقریباً دو دقیقه‌ای که بر ژست‌های جانی دپ و زن خبرنگار بنا شده، به‌خودی‌خود یک فیلم کوتاه عالی است.

جشنوارۀ کارلووی واری بخش‌های مختلفی دارد که در مجموع حدود ۲۰۰ فیلم را در بر می‌گیرند: بخش رقابتی گوی بلورین؛ بخش رقابتی پراکسیما که جایگزین بخش شرقِ غرب شده است تا فیلم‌های چالش‌برانگیز کارگردانان جوان از سرتاسر جهان را پوشش دهد؛ بخش غیررقابتی ایماژینا که فیلم‌های متمایز و از نظر سبکی یا روایی رادیکال را در بر می‌گیرد؛ بخش هورایزنز یا افق‌ها با فیلم‌های مهم سال؛ بخش از دل گذشته که فیلم‌های کلاسیک، قدیمی یا کالت ترمیم‌شده را نمایش می‌دهد؛ و همچنین بخش‌های نمایش‌ شبانه، مستند و مجموعه‌ فیلم‌های انتخابی سالانه. امسال یک مجموعه فیلم ایرانی از فیلمسازان جوان هم نمایش داده شد با عنوان «تولدی دیگر: سینمای ایران اینجا و اکنون» که عناوین زیر را در بر داشت: رودخانۀ سیاه و سفید (فرزین محمدی)، آفرینش بین دو سطح (حسین رجبیان)، دروازۀ رویا (نگین احمدی)، k9 (وحید وکیلی‌فر)، ملخ (فائزه عزیزیان)، بی‌پایان (نادر ساعی‌ور)، پوست (برادران ارک)، سفر به ‌ماه (محمدرضا شایان‌نژاد)، زاپاتا (دانش اقباشاوی). به علاوه مجموعه‌ای از فیلم‌های ترمیم‌شدۀ کارگردان ژاپنی یاسوزو ماسومورا نیز اکران شد. من موفق شدم یکی از آن‌ها را ببینم، اعتراف یک زن که فیلم خوب و قابل‌توجهی بود اما به آثار درخشان استادان بزرگ ژاپن نمی‌رسید.

نام‌های بزرگ، فیلم‌های شوق‌برانگیز

واقعیت این است که اولویت من تماشای فیلم‌های کن بود، مگر می‌شود از فیلم‌های نوری بیلگه جیلان، ژوستین تریه ، ویم وندرس و مارکو بلوکیوی عزیز چشم پوشید! البته آماده بودم به راحتی از فیلم تازۀ هیروکازو کورئیدا بگذرم و عوضش یکی از فیلم‌های بخش مسابقه را ببینم اما زمان نمایش هیولا، یعنی دهِ شب، برنامه‌ام خالی بود. گویی گریزی از تماشای فیلم نبود، فیلمی کلیشه‌ای و گاه مضحک و مهر تائیدی بر این ایده‌ که کورئیدا مدت‌هاست برای جلب نظر جشنوارۀ کن فیلم می‌سازد، کافی است هیولا را با نزدیکِ لوکاس دونت مقایسه کنید.

در اولین سالی که سینما دیگر ژان لوک گدار را نداشت، جشنوارۀ کارلووی واری با نمایش چند فیلم یاد او را گرامی داشت، نسخۀ ۴k ترمیم‌شدۀ تحقیر در بخش از درون گذشته، آخرین فیلم کوتاه گدار با عنوان آنونس فیلمی که هیچگاه وجود نداشت: جنگ‌های جعلی، همچنین دو مستند به نام‌های گدار توسط گدار ساختۀ فلورانس پلاتارتس و با خدا خداحافظی کن (خدانگهدار خدا) ساختۀ توماس ایمباخ نمایش داده شدند. مستند اول که پیش‌تر در جشنوارۀ کن حضور داشت و از تصاویر و فیلم‌های آرشیوی ساخته شده بود، جذاب و بسیار تاثیرگذار بود اما مستند دوم نتوانسته بود سفر قهرمان/فیلمساز سوئیسی (سفری توأمان بیرونی و درونی) را با جهان سینمایی گدار در هم بیامیزد. بنابراین تنها بخش‌های جذاب فیلم جاهایی بودند که از تصاویر یا سخنان گدار استفاده می‌شد. فیلم طولانی و کمی خسته‌کننده بود، هر چند دیدن تصویری از گدار سالخورده دم در خانه‌اش، احتمالاً چند ماه پیش از این که خودخواسته به خواب ابدی‌ فرو رود، ارزشش را داشت. تماشای تحقیر در سالن بزرگ تجربه‌ای فراموش‌نشدنی بود که بار دیگر به ما ثابت ‌کرد فیلم‌های بزرگ رهایی‌بخش‌اند و بر خلاف سازندگان‌شان نامیرا. کاش می‌توانستیم همۀ فیلم‌های محبوبمان را روی پرده و در سالن سینما تماشا کنیم.

محبوب‌ترین فیلم‌های جشنواره برای من علف‌های خشک جیلان و آناتومی یک سقوط ساختۀ ژوستین تریه بودند. این دو فیلم متفاوت و قیاس‌‌ناپذیرند، با وجود این هر دو بر موقعیت‌های انسانی پیچیده دست گذاشته‌اند، و درون‌مایه‌های جدی، قدرتمند و تاثیرگذاری دارند. مشاهده، درک و ترسیم چنین جزئیاتی از عهدۀ معدود کارگردانان و نویسندگان بر می‌آید. جیلان و تریه تجربه‌ها را شخصی و حقیقت را چندلایه و دسترس‌ناپذیر به تصویر کشیده‌اند، و توانسته‌اند به قابلیت بشر برای حسادت، خودفریبی و خیانت در کنار نیازش به عشق و ایدئال‌گرایی تجسم ببخشند.

علف‌های خشک جیلان پس از خواب زمستانی و درخت گلابی وحشی (که برای من ناامیدکننده بود) باز در اوج می‌ایستد، در قله‌ای شاید بالاتر از روزی روزگاری در آناتولی. این بار قهرمانِ (یا ضدقهرمانِ) چخوفی جیلان، معلمی ساده به نام صمد است که در روستایی سرد و دورافتاده تدریس می‌کند و در یک رسوایی اخلاقی گرفتار می‌شود. البته این مسئله‌ای فرعی است و جیلان مثل همیشه درون‌مایه‌هایی اگزیستانسیال و اخلاقی را با استفاده از گفت‌وگوهای مفصل و بلندمدت بسط می‌دهد. در طول فیلم می‌بینیم که انسان‌ها چگونه برای منفعت خود رنگ عوض می‌کنند؛ به بیانی دیگر آنچه که به‌طور اغراق‌آمیز و کمیک در واکنش‌های آنیِ اُچوملوف در داستان هزاررنگ چخوف برجسته شده است، در فیلم جیلان به ظریف‌ترین شکل ممکن به تصویر کشیده می‌شود. زنان در علف‌های خشک نقش پررنگی دارند، سویم و نورای چندوجهی، متناقض و بسیار جسورند و سویه‌های خیر و شر را در هم آمیخته‌اند. سکانس طولانی بحث صمد و نورای شگفت‌انگیز است و جیلان برای اولین‌بار در کارنامه‌اش از جهان فیلم خارج می‌شود تا به خصلت بازتابنده و دروغین آن اشاره کند، بازیگران در فیلم نقش بازی می‌کنند همچون انسان‌ها در زندگی واقعی؟! در دقایق پایانی برای اولین‌بار مونولوگ درونی صمد را می‌شنویم، با پرش زمانی بهار آمده است و دیگر خبری از برف و سرما نیست اما ناگهان با یک فلش‌بک به گذشته می‌رویم و سویم و دوستش را در حال برف‌بازی با صمد می‌بینیم، که ادای احترامی درخشان به آینۀ تارکوفسکی است. مشتاقم هر چه زودتر دوباره تماشایش کنم.

آناتومی یک سقوط درامی خانوادگی و دادگاهی است، اما در آن، بیش از حل معمای قتل، روابط انسان‌ها به‌خصوص میان اعضای خانواده اهمیت دارد؛ و خطوطی که مادر، پدر و فرزند را به هم متصل می‌کنند و هر لحظه تغییرشکل می‌دهند. بنابراین تا پایان فیلم اثبات نمی‌شود که آیا ساندرا (با بازی ساندرا اولر) که نویسنده‌ای موفق است شوهرش را به قتل رسانده یا نه؛ ما با توجه به آنچه دیده‌ایم می‌توانیم به ساندرا اعتماد کنیم یا او را گناهکار بپنداریم و این قضاوت بیش از اینکه عینی باشد، سوبژکتیو است. در واقع آناتومی یک سقوط، سقوط یک ازدواج، و دلایل سقوط یک انسان را بررسی می‌کند، نه فقط از بلندی بلکه سقوط از آرمان‌های زندگی همراه با شکست، ترس و فرافکنی. فیلم دربارۀ زنی است که از شوهرش قدرتمندتر، نترس‌تر و  احتمالاً روراست‌تر است، و مرد نمی‌تواند جایگاه برتر زن را بپذیرد، البته شاید جاه‌طلبی و خودخواهی زن را دلیل یأس و ناتوانی مرد بدانیم. مردی مرده که اواخر فیلم توسط فیلمساز به دادگاه احضار می‌شود، ناگهان هنگام شنیدن یک فایل صوتی، رویدادها در فلش‌بکی غافلگیرکننده اجرا می‌شوند، بدون اینکه از نقطه دید مشخصی روایت شوند. جان بخشیدن به شوهر پس از آنچه دیده‌ایم، به‌راستی تکان‌دهنده است، مردی خوش‌قیافه با چشم‌های آبیِ مرطوب که عمیقاً سرخورده و غمگین است. فیلم پسربچه‌ای دوست‌داشتنی را در جایگاه قضاوت دربارۀ پدر و مادرش قرار می‌دهد، تمهیدی که برایم بسیار جذاب بود.

ویم وندرس در روزهای عالی باطمأنینه و پرجزئیات زندگی روزمره و فعالیت‌های تکراری قهرمان تنهایش هیرایاما را می‌سازد و فیلم را بر محوریت بازیگر بزرگ ژاپنی کوجی یاکوشو بنا می‌کند. مردی میانسال که کارمند شهرداری تورنتو و نظافت‌چی توالت‌‌های عمومی است اما کار روزانه‌اش را چنان بادقت، مسئولانه و حتی مؤمنانه انجام می‌دهد که تجربه‌ای دگرگون از این عمل پیش‌پااُفتاده برای تماشاگر می‌‌آفریند. منش و وقار هیرایاما بیشتر یادآور راه‌ و رسم سامورایی‌هاست تا کارگری ساده با نازل‌ترین شغل. به نظر می‌رسد هیرایاما با جهان و زندگی در صلح است، او به جای استفاده از کلمات ترجیح می‌دهد مشاهده ‌کند، بنابراین لحظاتی که سخن می‌گوید، بار احساسی عظیمی به فیلم تزریق می‌کند: چرا و کی سخن می‌گوید، با چه کسی و با کدام واژه‌ها؟ وندرس بدون ورود به ذهن شخصیت، بدون دادن اطلاعات از گذشته‌اش ما را با مردی همراه می‌کند که در هماهنگی با ریتم تکراری زندگی، فعالیت‌های روزمره را به مراسمی آیینی بدل می‌کند. آغوش فیلم به زندگی گشوده است، شاید تنها با پذیرش ابتذال زیستن و لذت بردن از سرخوشی‌های کوچکش بتوان حضور ناگزیر مرگ را پذیرفت و با سیاهی شومش کنار آمد که از بدو تولد بر بودن ما سایه افکنده است. آیا می‌توانیم پرتوهای درخشان نور را میان تاریکی‌ها تحسین کنیم، با آگاهی از کیفیت گذرا و موقتشان؟ به زعم اوزو و ستسوکو هارا در داستان توکیو زندگی مأیوس‌کننده است، و هیرایاما در کلوزآپی درخشان در دقایق پایانی فیلم (که نمونه‌ای عالی از هنر بازیگری است) هم این دیدگاه را تأیید می‌کند و هم شیوه‌ای برای تاب‌آوری پیش روی ما می‌گذارد.

ربوده‌شده ساختۀ مارکو بلوکیو و آتش‌پاره ساختۀ کریم عینوز هر دو واقعه‌ای تاریخی را به تصویر کشیده‌اند. فیلم بلوکیو روایتی دراماتیک از بی‌شمار جنایات کلیسای کاتولیک ارائه می‌دهد، وقتی پسرک یهودی پنج‌ساله‌ای را به اجبار از خانواده‌اش جدا می‌کنند به بهانۀ اینکه پنهانی غسل تعمید داده شده است و بنابراین مسیحی است. ربوده‌شده قدرت، جسارت یا روایت رادیکال دیگر فیلم‌های بلوکیو را ندارد، اما همچنان درام قدرتمندی است که بر حذف‌های فراوان و پرش‌های زمانی بنا شده است، بنابراین روند رشد و تغییر شخصیت‌ها را نشان نمی‌دهد بلکه بر شدت‌وحدت عاطفی صحنه‌های انتخابی تأکید می‌کند، وحشت جدایی، اندوه عمیق مادر و پدر، دوگانگی جنون‌آمیز پسر و ضعف و بزدلی پاپ.

آتش‌پاره ماه‌های آخر زندگی هنری هشتم (جود لاو) و همسر آخرش کاترین پار (آلیشیا ویکاندر) را راویت می‌کند، اما کریم عینوز همچون تعدادی از فیلمسازهای سال‌های اخیر نسخۀ خودش از تاریخ را ارائه داده است. کاترین پار ملکه‌ای فرهیخته و نویسنده بود که به اجبار با هنری هشتم ازدواج کرد، مردی که حدود بیست‌وپنج سال از او بزرگ‌تر بود و در سال‌های آخر عمر به دلیل بیماری دیوانه و وحشی‌تر شده بود. کاترین در کابوسی دائمی زندگی می‌کند، ترس از اینکه همچون دیگر زنان هنری محاکمه و اعدام شود. انتخاب چنین موضوعی از نظر فمینیستی جذاب است و کریم عینوز در فضاهای بستۀ کلاستروفوبیک بر کاترین و هراس هرروزۀ او متمرکز می‌شود.

شگفتی‌های کوچک

دو فیلمی که در بخش‌های گوی بلورین و پراکسیما برندۀ جایزه شدند، درس‌های بلاگا ساختۀ استفان کوماندارِو از بلغارستان و تولد ساختۀ جی-یانگ یو از کرۀ جنوبی، غافلگیرکننده بودند و جهان‌بینی تلخ و پایانی برآشوبنده داشتند. هر دو فیلم نشان می‌دهند که چگونه زیست اخلاقی گاه در این جهان ممکن نیست و در نهایت چگونه مثبت‌ترین شخصیت می‌تواند دست به عمل وحشتناکی بزند و به ضد ارزش‌های خود بدل شود.

عنوان درس‌های بلاگا که جایزۀ بخش اصلی را گرفت، هم به شغل و نام قهرمان فیلم اشاره دارد که معلمی بازنشسته است و هم به درس‌هایی که بلاگا در اواخر زندگی می‌آموزد یا مجبور می‌شود بیاموزد. بلاگا که قربانی کلاهبرداری تلفنی شده و کل پس‌اندازش را از دست داده که برای خاکسپاری شوهرش کنار گذاشته بود، چاره‌ای ندارد جز اینکه خود به دزدی روی بیاورد. بازی الی اسکورچوا در نقش بلاگا تحسین‌برانگیز است و شایستۀ جایزۀ بهترین بازیگر زن. درس‌های بلاگا دغدغه‌های اجتماعی و اخلاقی دارد و وضعیت سالمندان مستمری‌بگیر در بلغارستان را برجسته می‌کند. بلاگا که تمام عمر دلمشغول تدریس، زبان و فرهنگ بلغاری بوده، چندبار مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرد و در نهایت می‌فهمد که جز خودش کسی را ندارد. در اواخر فیلم دوربین صورت شاگرد جوان بلاگا را قاب می‌گیرد تا تجربۀ زیستن در سایۀ جنگ جمهوری آرتساخ را بازگو کند، به‌زعم بلاگا بلغارستان جای زندگی نیست اما پاسپورت بلغاری برای شاگردش کلید رهایی است. به نظر می‌رسد بلاگا راه‌حل دیگری جز طغیان علیه قانون و ارزش‌هایش ندارد، مگر این که قربانی بودن خود را بپذیرد و از خیر دفن شوهرش در مکانی آبرومند بگذرد. بلاگا با عزت‌نفس و درستکار است اما تا پایان بر سر تصمیمی که گرفته می‌ماند، حتی وقتی در موقعیت‌های خطیر و تحقیرانگیزی قرار می‌گیرد. البته به نظر من کنش پایانی‌اش راهی برای رستگاری‌‌اش باقی نمی‌گذارد، اینجا قطعاً راه‌حل دیگری وجود داشت.

تولد دربارۀ یک زن جوان نویسنده به نام جی و دوست‌پسرش جیون‌وو است که کنار هم زندگی مشترک دلپذیری دارند. اما وقتی زن ناخواسته باردار می‌شود، همۀ برنامه‌‌ها و شیوۀ زندگی‌شان به هم می‌ریزد. جی نویسنده‌ای تازه‌کار اما محبوب با آینده‌ای درخشان است و بچه ممکن است مسیر حرفه‌ای‌اش را نابود کند. جیون‌وو معلمی ساده در آکادمی زبان‌های خارجی است اما دربارۀ سقط جنین نظر دیگری دارد. فیلم بار دیگر پیش‌فرض‌ها دربارۀ مفهوم و وظایف مادری را زیر سؤال می‌برد و بحث‌های متناقضی را دربارۀ تصمیم سقط جنین و مالکیت زن بر بدنش پیش می‌کشد. فیلم آرام و باحوصله روابط این دو شخصیت را با جهان و آدم‌های اطرافشان می‌سازد و همچنین آن‌ها را با نقاط‌ضعف و تاریکی‌های درون خودشان مواجه می‌کند. ما گمان می‌کنیم که احتمالاً در پایان زن به نوعی خودشناسی خواهد رسید، متحول خواهد شد یا فرزندش را خواهد پذیرفت، و مرد مصمم و بااراده مشکل کاری‌اش را حل خواهد کرد، در واقع با توجه به دوسوم ابتدایی فیلم انتظار نوعی پایان خوش هالیوودی را داریم. اما در یک سوم آخر لحن فیلم تلخ‌‌تر می‌شود و جهان پیرامون این زوج به سیاهی می‌گراید. به نظرم فیلمساز زن کره‌ای نگاهی توأمان صادقانه و پیچیده نسبت به دو شخصیت اصلی‌اش دارد و موفق شده فرآیند خلق هنری را با خودخواهی و جاه‌طلبی جی در هم بیامیزد. فیلم با صدای پرینتر شروع می‌شود وقتی جی رمان دومش را پرینت می‌گیرد و با صدای تایپ کردن زن تمام می‌شود که در حال نوشتن چهارمین کتابش است.

چهارمین فیلم کریم لک‌‌زاده مادۀ تاریک همچون دیگر آثارش فیلمی جاه‌طلبانه است، یک فیلم در فیلمِ خودبازتابانه که ایدۀ اصلی‌اش را به شوخی می‌گیرد. دختر و پسر جوانی هنگام شرکت در تست بازیگری با یکدیگر آشنا می‌شوند و پس از اینکه برای بازی در فیلم پذیرفته نمی‌شوند، تصمیم می‌گیرند همراه یکی از دوستان پسر فیلم خودشان را بسازند اما مشکل اینجاست که پول ندارند، و بنابراین چاره‌ای جز سرقت باقی نمی‌ماند. این جمع سه‌نفره (دو پسر و یک دخترِ شیفته‌ی سینما) با شخصیت‌های ژول و ژیمِ فرانسوا تروفو شبیه‌سازی شده‌اند. اما متاسفانه ماده تاریک از نیمه در ورطۀ تکرار می‌افتد، در سطح می‌ماند و نمی‌تواند درون‌مایه‌های جدی‌تر و عمیق‌تری را بسط دهد. به علاوه شخصیت‌ها نمی‌توانند تماشاگران را به خود جذب کنند، خشک و توخالی به نظر می‌رسند و بنابراین سرنوشت و حتی مرگشان برای تماشاگران مهم نیست.

در پایان دوست دارم به تعدادی از فیلم‌های قابل توجه جشنواره اشاره کنم، به امید این که خوانندگان این گزارش امکان و فرصتی برای تماشایشان بیابند. پرنده سیاه پرنده سیاه توت سیاه از گرجستان که در بخش افق‌ها اکران شد، اولین فیلمی بود که از اِلن ناوریانی گرجی می‌دیدم. اتِرو زنی میانسال و باکره است که تنها زندگی می‌کند و پس از اتفاقی خطرناک تصمیم می‌گیرد عشق و رابطۀ جنسی را تجربه کند. فیلم گاه لحنی کمیک به خود می‌گیرد و در روایت احساسات زنی تنها که پیوسته توسط اطرافیانش قضاوت می‌شود، موفق است. آنچه را که در اتاق قرمز ساختۀ پاسکال پلانت دوست داشتم این بود که فیلمساز با تمرکز، حوصله و به سبکی کمینه‌گرا تریلر روانشناسانه‌اش را می‌سازد، او با توجه به موضوعش به‌راحتی می‌توانست از عناصر جذابِ سینمای اسلشر استفاده کند اما ترجیح می‌دهد به محدودیت‌های خودساخته‌اش وفادار بماند و در پایان با چند تصویر هولناک تماشاگر را تحت‌تأثیر قرار دهد. فریمانت ساختۀ بابک جلالی که جایزۀ بهترین کارگردانی را از آن خود کرد، بر تجربیات یک دختر تحصیل‌کردۀ افغان متمرکز می‌شود که به تازگی و پس از قدرت‌گیری طالبان از افغانستان گریخته است. جلالی سعی می‌کند با استفاده از فیلمبرداری سیاه‌وسفید، قاب‌های زیبا و ریتم آرام، سبک‌گرا و گزیده‌گو به نظر برسد، اما به عقیدۀ من فیلم کلیشه‌ای و چیده‌شده است و بازیگر نقش اولش تنها نقطۀ قوت آن محسوب می‌شود.

واقعیت این است که با تماشای فیلم‌های ایرانی در کنار فیلم‌های خوب جهانی، بار دیگر باید اعتراف کرد که سینمای ایران و فیلمسازان ایرانی حتی نسبت به دهۀ نود پس‌رفت کرده‌اند و قطعاً شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ‌کم‌تأثیر نیست، همان‌طور که لک‌زاده در ماده تاریک و دانش اقباشاوی در زاپاتا نشان دادند، امکان فیلم ساختن روز‌به‌روز برای جوانان و همچنین کارگردانان شناخته‌شده کمتر می‌شود، حتی برای کارگردانی که فیلم اول موفقی ساخته، امکان پیگیری دیدگاه و ممارست در مسیرش سخت و گاه طاقت‌فرساست. بنابراین حضور در هر جشنواره‌ای در هر جای جهان همیشه طعم تلخی برای ما باقی می‌گذارد، چه حیف که ما چنین جشنواره‌ای نداریم، در شیراز، در سواحل جنوبی یا در جنگل‌های شمال؛ چه حیف که نمی‌توانیم هیچ‌کدام از این فیلم‌ها را با کیفیت مناسب روی پرده ببینیم (اُپنهایمر کریستوفر نولان چند روز پس از بازگشت من اکران شد)! و چه حیف با سال سیاهی که از سر گذراندیم دیگر حتی نمی‌توانیم دربارۀ این‌‌ خوشی‌های کوچک خیالبافی کنیم، اما می‌شود این خیال را در سر بپرورانیم که روزی شبح خونین تاریخ ما توسط سینما احضار خواهد شد، توسط فیلم‌هایی که دوران سیاه سرکوب را در خاطرات نسل‌های بعد ثبت خواهند کرد.

(عکس‌ها از نویسندۀ مقاله)