وقت بازنشستگی نیست
دربارۀ به سوی فردایی روشن ساختۀ نانی مورتی
نوشتۀ مجید فخریان
گوشش بدهکار نیست؛ کارگردان ایتالیایی دارد اطرافیانش را می آزارَد که بگوید این جهان مثل قدیم نیست و اُفتاده به هذیانگویی، درحالیکه این اطرافیان، نظرشان کاملاً عکس باور اوست، و کارگردان را آن کسی میدانند که دارد یک ریز حرف میزند و هذیان میگوید؛ حق با کدامشان است؟ مورتی یا جهان؟ بالاخره یکی این وسط تغییر کرده. مؤلف/اومانیست ایتالیایی بعدِ مدتها برگشته به همان شخصیت فیلمسازش؛ به همان شخصیت قدیمی؛ سینمادوستِ رُکگویِ شوخطبعِ پرسهزنی که با سرمایهگذار فرانسویاش سوار سِگوی دنبال پیدا کردن یک لوکیشن در ماتزینی است چون همیشه باید صحنهای از فیلمهای خود را آنجا ضبط کند. این کار او احتمالاً نشان از سماجت و اصرار مؤلف دارد، رجعت مداوم به آن خاطرات عزیز که باید حفظشان کند. و این حفظ اصول خوب است، اما همین حفظ اصول سبب میشود یکی مثل او – آنطور که خودش یکی دوبار در طول فیلم میگوید – فقط بتواند پنجسال یک بار فیلم بسازد. اصول خوب است اما نمیشود منکر زمان شد. نمیشود انتظار داشت زمان بایستد. از خاطرات عزیز تا به سوی فردایی روشن چهرهٔ مورتی پیش رویمان است. هفتادسالش شده. چین و چروک پیشانیاش، سپیدی موها، کند شدن قدمها، و بیان مُقطعش این گذر زمان را نشان میدهد. نمیشود زمان را به تعویق انداخت. خودش هم کموبیش متوجه شده. اما با رژه رفتن روی اعصاب دیگران، با اخلال در کار همۀ آنها سعی میکند این حقیقت را انکار کند. این را متوجه شده چون در فیلمی که دارد می سازد، فیلمنامهاش را با خودکشی شخصیت تمام میکند و خودش میگوید ابتدا آن پایان را در ذهن داشته و سپس باقی فیلمنامه را نوشته است. او دیگر نمیتواند همسر-تهیه کننده و فرزند/نوازندهاش را همراه خود بنشاند پای تماشای یک فیلم کلاسیک و انتظار داشته باشد لذتی را که او همچنان از تماشای لولا میبرد، آن دو را نیز سرحال کند. نه، دیگر شدنی نیست. هرکس گیر و گور خودش را دارد. عین سرمایهگذار فرانسویاش که عاشق اوست – و حتماً میدانیم که فرانسویها ثابتقدمترین طرفداران مورتیاند! – ولی کتمان میکند که بیپول است و ناچاراً باید هر شب را توی صحنه بماند و همانجا بخوابد و راکورد فیلم مورتی را هم با چیزهایی که از خود به جای میگذارد، بر هم بزند.
مورتی میخواهد فیلمی بسازد دربارهٔ اعتقاد ایتالیاییها به کمونیسم، برائت این مردم از شوروی و همبستگیشان با مجارستانیها. همان ابتدا کنار همکارانش پوستری از عکس دونفرهٔ استالین و لنین را که بر دیوار نصب شده است، دو تکه میکند و استالین را کنار میگذارد. میتوانیم بفمهیم این فیلم روایتی مستند از کمونیسم در ایتالیا نیست، روایت مورتی از کمونیسم در ایتالیاست، آنچه باید باشد، نه آنچه که بود. اما برای ساخت این فیلم اُتوپیایی، شرایط پشت صحنه هیچ مطلوب نیست. همسرش نه تنها او را درک نمیکند که انگار بر ضد علاقه و سلیقهٔ این چهل سال زندگی برخورد میکند. او بالاخره بعد از این همه سال کار مشترک، کار تهیهٔ فیلمِ دیگری از یک کارگردان جوان را پذیرفته که پر از خون و خشونت و تیراندازی است. فرزندش با مردی مسنتر از خودش، در سفارت لهستان، وارد رابطه شده است. سرمایهگذارش تو زرد از آب درآمده و هیچچیزی ندارد. و کارگردان برای پیدا کردن سرمایهگذار ناچار است چرتوپرتهایِ سرمایهگذاران نتفلیکسی را تحمل کند. خلاصه که اوضاع بر وفق مراد نیست. گاهی حتی دست به کار میشود که به دیگران بگوید در اشتباهاند. اما فایده ندارد. مثل رفتنش سر صحنهٔ فیلم کارگردان جوان و اخلال در فیلمبرداری و تبدیل صحنه به یک برنامهٔ آموزشی که انگار کارشناس اوست و با چند نفری بر سر اینکه خشونت چطور باید جزئی از زبان فیلم شود تماس میگیرد. و تازه وقتی صحنه را ترک میکند، و پشت سر او فیلمبرداری ادامه پیدا میکند، این دور شدن او از آن صحنه، چقدر او را از یک کارگردان پرشور به بازنشستهٔ سینما تبدیل میکند و در یاد میماند. بله، خیلی چیزها دیگر بیاهمیت شدهاند، خیلی ایدهها را باید کنار گذاشت. پول و سرمایه، پخش جهانی و فیلمهای چندملیتی؛ جهان سینما دستِ اینهاست. و مورتی باید خودش را بازنشسته کند. حتی آن فیلمی را که دارد میسازد بگذارد کنار، و به آن فیلم عاشقانهای فکر کند که فعلاً فقط در ذهن خود اوست؛ فیلمی دربارهٔ یک دختر و پسر جوان با کلی موسیقی ایتالیایی. صحنهها پیش چشمان او اجرا میشوند. جایی در آن فیلم، دختر از پسر شِکوه میکند و پسر فقط باید آن چیزهایی را که مورتی به دختر میرساند بشنود. تازه اینجا میتوانیم بفهمیم تکنوازیهای کارگردان دارد به دونوازی تبدیل میشود. تازه اینجا میتوانیم بفهمیم چینی نازک تنهایی فیلمساز پس از شکستن، آمادهٔ پذیرش تقصیرات خودش میشود.
مورتی که تا پیش از این یکتنه در کانون توجه بود، حالا درون این جهان که با سازش نمیرقصد، باید خودخواهی را کنار بگذارد. چون انگار خودخواهی او دارد همهچیز را بدتر میکند. همسر-تهیه کنندهاش گفته نگران این پایان است، نگران خودکشی شخصیت، و این خودکشی احتمالاً به خود او ارتباط دارد. مورتی طناب را که به گردن میاندازد، نگاه همسر و دوربینش را به این صحنه شاهدیم. مؤلف جلوی دوربین خودش خودکشی میکند؟ اصلاً از خودش بگذریم، این کار او با زبان فیلمی که میخواهد بسازد میخواند؟ مورتی صحنه را متوقف میکند. نه، این پایان بدی است. مال او نیست. مال این جهان نیز. و زبان فیلم نیز چیز دیگری میطلبد. بارها بازیگر زنش که مورتی هم خیلی با او و عواطفش میانهای ندارد، از عشق درون فیلم میگوید. و بالاخره وقتی مورتی در ضیافتی از کنار گذاشتن آن پایان خبر میدهد، انگار که زندگی و عشق دوباره پیدا میشود. آدمها به حرف میآیند. و تکنوازی به ارکستر اُپرایی بدل میشود که همهٔ اعضای خانوادهٔ مورتی – کار و خانه – جزئی از اجراکنندگان آن خواهند بود. جهان همینجوری بد است. اما اجازه دهید آن را بدتر نکنیم. شاید این باور امروز کارگردانی باشد که نمیخواهد در هفتاد سالگی بازنشسته شود.