رؤیای یک نیمه‌شب زمستانی

دربارۀ شب کریسمس در میلرز پوینت ساختۀ تایلر تائورمینا

نوشتۀ پرنیان روشن

خیابان برفی غرق در نورهای رنگارنگ است و خانه در هیاهوی یک ضیافت خانوادگی. همه‌جا، از میز خوراکی‌ها گرفته تا درختان آراسته، بافتنی تن آدم‌ها، نورهای خیابان‌ها، سبز و قرمز و طلائی شده. موسیقی زنگولۀ لطیفی به دست گرفته تا گروهی ناشیانه اما همدل آوازش کنند. من جشن بزرگ زمستان را این‌گونه به یاد می‌آورم. این ترانه‌ها به گوشم آشنا هستند. شاید جایی در انتهای خاطرات کودکی، با صدای شیرین میکی موس و دوستانش آن‌ها را شنیده باشم. اینجا، از تهران تا میلرز پوینت، از تنها در خانه و نیویورکش تا شهر کوچک مرا در سنت لوئیس ملاقات کن، در زمان و مکانی بی‌تفاوت به محدودیت‌های جهان دست‌وپاگیر ما، تصویر یک جشن تکرار می‌شود. شب کریسمس در میلرز پوینت به جست‌وجوی نقش محوی از روزگار گذشته می‌رود، خاطره‌ای که زنگار زمان بر آن نشسته و حالا تنها غمی شیرین از نوستالژی‌اش باقی مانده است.

با قدم‌های دوربین مهمان این خانه می‌شویم. قهرمانی نمی‌یابیم. آدم‌ها زیادند و داستان‌ها شبیه یکدیگر. این چشم‌ها فقط می‌خواهند رؤیای یک شب زمستانی فراموش‌شده را زندگی کنند. اینجا جهان خاطره‌هاست. کسی قصه‌ها را درست یادش نمی‌آید. زندگی همیشه ماجرایی مهیج برایمان حاضر نکرده است، سینما هم نمی‌کند. این بار باید طعم تکرار تصاویر را چشید، لذت غم‌بار مرور روزهای ازدست‌رفته را. نور و موسیقی و همهمۀ آدم‌هایی که دور میز غذا جمع شده‌اند، طعم مادلن پروست را زیر زبان می‌آورد؛ سینما را می‌چشی و ناگهان به خاطره پرتاب می‌شوی. داستان آخرین مهمانی در خانۀ مادربزرگ، تنش‌های میان مادران و دختران، کودکان و بزرگسالان، نوجوانانی که به مرحلۀ تازه‌ای از زندگی وارد می‌شوند، گویی داستانی تکراری از زندگی تمام انسان‌هاست که به یاد آوردنش حزنی دلپذیر با خود به همراه دارد. همه تماشاگر زمانی هستیم که با شتاب از کنارمان می‌گذرد. اشیاء خاطره‌ای که این خانه را پر کرده‌اند، فاصلۀ جغرافیایی میان سرزمین ما و آن‌ها را کمرنگ می‌کنند. پیش از این، گل‌های این پرده‌های توری یا ظروفی را که کهنگی دلنشینی دارند، در خانۀ مادربزرگ ایرانی‌ام دیده بودم. اما اینجا ظرف کریستال جای اینکه با آجیل نوروز پر باشد، میزبان شکلات اسمارتیز شده. تصویر اسلوموشن این رنگ‌ها که می‌غلتند و ترک می‌خورند، در همراهی با صدای محو موسیقی که گویی از رادیویی کهنه پخش می‌شود، طعم شیرین کاکائو را زنده می‌کند. حالا مادلن را به دهان گذاشته و به لحظه‌ای دور رفته‌ایم. حسرتی برایم باقی می‌ماند. هر چه باشد، برای یک کودک، شکلات‌های رنگارنگ جذاب‌تر از خوردنی‌های شور نوروز است. باقی اشیاء خانه هم، از عروسک‌های فندق‌شکن روی پیانو گرفته تا کادوهای زیر درخت نورانی، نشانه‌های آشنای این جشن‌اند.

در کنار این اجسام خاطره، فیلمْ روزهای گذشته را هم با تصاویری وام‌گرفته از سینما به یاد می‌آورد. ارجاعات و ردپای فیلم‌های دیگر فراوان‌اند. به دورانی رسیده‌ایم که انسان‌ها خود و جهان اطرافشان را با سینما می‌شناسند. خاطره را با سینما می‌سازند و خیال جایگزین واقعیت می‌شود. کارگردان برای بازسازی مکان‌های کودکی به عکس‌ها و اشیاء خانوادۀ خودش رجوع کرده، اما نتیجۀ نهایی به تصویری آشنا از سینما نزدیک است. این خانه انگار از فیلم‌های اسکورسیزی یا اسپیلبرگ آمده و حالا برای قدردانی، فرزندان این دو فیلم‌ساز را مهمان خود کرده است. خانه‌ای نورانی از چراغ‌های رنگارنگ، میزبان جمعیتی پر سروصدا. تصویری شبیه به گرمای نقاشی‌های نورمن راکوِل، در دل سردترین زمستان‌ها. نوجوانان گویی از جهان فیلم دیوارنوشته‌های آمریکایی آمده‌اند و سوار ماشین‌هایشان، بی‌احتیاط در محله پرسه می‌زنند تا دور از فضای خانواده، با دوستان خود لحظات تازه‌ای را تجربه کنند، همچون نخستین بارقه‌های عاشقی. موسیقی هم متعلق به دوران دیگری است، از دورها می‌آید، اغلب از دهۀ ۶۰ میلادی، و هنگامی که آدم‌ها در سکوت به یکدیگر خیره شده‌اند، گاهی حرف‌های ناگفته‌شان را بیان می‌کند، حرف‌هایی از عشق گرفته تا تنهایی و غم.

نحوۀ انتقال تصاویر به یکدیگر از سینمای گذشته چیزهایی به ارث برده است و گویی مه محوی از خاطرات را بر تن فیلم جا گذاشته. تدوینی که حاصل یک‌جور نگاه نوستالژیک است با وایپ میز غذا را ورق می‌زند. دختر در میان زباله‌ها کادوی مادر را نمی‌یابد، فیلم اما نگاهش را تنگ می‌کند تا با آیریس و به شکل دایره‌ای آن جعبۀ قرمز را به چشم ما بیاورد. دیزالو آهستۀ تصاویر به یکدیگر سعی می‌کند تا کمی بیشتر زمان گذران را نزد ما نگه دارد. رنگ نورها و قطاری که در تاریکی شب سوت می‌کشد و می‌گذرد، یادگاری‌اند از سینمای دوران گذشته. این سوت ممتد همان قدم‌های خیال است که با طلوع صبح دور می‌شود. در انتهای شب، پس از ساکت شدن هیاهوی مهمانی، پس از فرو رفتن هر کس در تنهایی خودش، غمی ته‌نشین می‌شود. تماشای فیلم‌های قدیمی خانوادگی برای بزرگسالان حسرت روزهای از دست‌رفتۀ جوانی را به همراه دارد. کودکان از انتظار بیهوده برای بابانوئل غمگین‌اند. مادربزرگ که قرار است برای همیشه خانه‌اش را از دست دهد، مثل هر کدام از کاراکترهای دیگر، در انزوای پایان مهمانی، با غم‌های خودش دست‌وپنجه نرم می‌کند. تنش میان خاطره و واقعیت، میان جوانی و بزرگسالی، میان ماندن و رفتن، همه‌جا را پر کرده است. شاید این جشن، مثل تمام مهمانی‌ها، آن‌قدرها هم که تظاهر می‌کند شادی‌آفرین نباشد. کم کم زمان خاطره به انتها می‌رسد و با هر چه از غم و شادی باقی مانده، باید به واقعیت روزمره بازگشت. اما هنوز فرصت به اتمام نرسیده، هنوز ستاره‌ها می‌درخشند.

نورهای راهنما مرا به سمت خانه‌ای در زمانی دور، در شهری دیگر هدایت می‌کنند. به فیلمی می‌رسم که باز هم ما را به سال‌های ابتدایی یک قرن باز می‌گرداند. دورانی به اتمام رسیده و اینجا زمانی برای آغازی تازه است. باید از شر ناآرامی‌های روزگار خود به اطمینان روزهای گرم گذشته بازگشت. اینجا خانه‌ای در آغاز قرن بیستم است که سینما در سال ۱۹۴۴ با فیلم مرا در سنت لوئیس ملاقات کن بازسازی‌اش کرده. خانه‌ای که در غیاب الکتریسیته، روشنایی را از چراغ‌های روغنی می‌گیرد. ظروف و کریستال‌ها همان‌اند که هستند، همان‌اند که بودند. فقط شاید کمی زرق‌وبرقشان بیشتر شده باشد. اینجا هم قرار بود خانه‌ای به کمک خاطره‌های کودکی، با دقیق‌ترین جزئیات ممکن، بازسازی شود تا زمان از دست‌رفته را در گوشه‌ای از سینما برای همیشه حفظ کند. فیلم با چشیدن سُس گوجه‌فرنگیِ خانگی آغاز می‌شود تا با تصور، عطر و طعم آن، از همان ابتدا، مخاطبان معاصر خود را به خاطرات سال‌هایی دور پرتاب کند. از این فیلم تا شب کریسمس در میلرز پوینت انگار دغدغه‌ها تغییر زیادی نکرده‌اند. باز هم جوانانی داریم که نگران قدم‌های بعدی هستند. شاید این آخرین روزهای زندگی در این خانه باشد و با آغاز دورانی نو، بخشی از گذشته برای همیشه از دست می‌رود. نشانه‌های یادآوری یکسان‌اند: میز خوش‌رنگ غذا، لباس و خانه‌ای از روزهای دور، جعبۀ موسیقی و آوازهای قدیمی که همخوانی‌شان آدم‌ها را کنار هم جمع می‌کند. جای عکس گذشتگان، نقاشی‌شان را به دیوار زده‌اند. اما مهم‌ترین این نشانه‌ها نور وهم‌آلودی است که در تاریکی شب، دیوارها را روشن می‌کند. اینجا شعله راهنمایی به سمت خاطره‌هاست. هنوز نورهای نئون طلوع نکرده‌اند. نوستالژی آن برای فیلم‌های دوران دیگری خواهد بود.

باز هم شب کریسمس قرار است آخرین مهمانی خانه باشد، فرصتی برای تأکید بر غمی که همواره شادی این شب را فرا می‌گیرد. پس از اتمام جشن و ساکت شدن هیاهو، دخترک که از انتظار رسیدن بابانوئل و یافتن راه نجات ناامید شده، به حیاط می‌دود تا در سوگ ترک خانه و تنهایی‌اش، آدم‌برفی‌ها را نابود کند. درست همین‌جا معجزه اتفاق می‌افتد. پدر از تصمیم خود منصرف می‌شود تا سینما بتواند اجازۀ تحقق رؤیای ناممکن را دهد. دوران ما اما جایی برای چنین رؤیاپردازی‌هایی باز نمی‌کند. اینجا مثل سرزمین سنت لوئیسِ آن سال‌ها بی‌نقص نیست. مخاطب دیگر دروغ رؤیای آمریکایی را نمی‌پذیرد. برای او جهانی باورپذیر خواهد بود که تلخی حقیقت را انکار نکند. پس در میلرز پوینت دیگر کار از کار گذشته و راهی برای نجات خانه نمانده است. برف می‌بارد تا برای لحظه‌ای زمان را از حرکت باز دارد، تا با یخ بستن ثانیه‌ها، این آخرین شب رؤیاها کمی بیشتر ادامه یابد. پسرک تا صبح در انتظار بابانوئل، خیره به ماه کاغذی خیال می‌نشیند، شبیه به کودکی که در ابتدای انیمیشن‌های استودیوی دریم‌ورکس با قلاب ماهی‌گیری‌اش روی ماه نشسته است و در نهایت چیزی جز آن هلال خیال‌انگیز دستش را نمی‌گیرد. البته شاید هم کمی بیشتر، چرا که خواهر گمشده‌اش، در ژستی مشابه بابانوئل، با کیسه‌ای پر از زباله‌های شیرینی به روی دوش، به خانۀ خاطره و کودکی باز می‌گردد. شب زمانی برای تغییر است و او با نافرمانی از مادر و تجربۀ لحظاتی نو با دوستانش به این هدف دست یافته، اما راه خانه را گم نکرده است.

نورها می‌درخشند و تصاویر به من باز می‌گردند. من در این جهان غریبه نبودم، این خانه‌ها را می‌شناختم. هنگام کودکی بارها و بارها در ضیافتی مشابه شرکت کرده بودم، لحظه‌ای که در باز می‌شود و در محلۀ پوشیده از برف، دزد در لباس پلیس وارد خانۀ نورانی کریسمس می‌شود. یک آمریکایی نوستالژی این شب را از مهمانی خانوادگی و کوچه و خیابان‌های شهرش گرفته، من اما با تنها در خانه، در سرزمین سینما، رؤیای این جشن را زندگی کرده بودم، رؤیای پختن شیرینی کَره‌ای با نقشی از درختی نورانی، عطر کاجی سبز ایستاده در میان خانه، روشنایی چراغ‌های رنگی در دل سرمای شبی برفی، بازتاب نور به روی سفیدی‌های زمین. اینجا می‌شود میان برف‌های یک شب رنگارنگ پرسه زد، شهر من هرگز به این شکل میزبان این ذره‌ها نمی‌شود. پس خیال می‌کنم که من هم کیلومترها دورتر از این خیابان‌ها، می‌توانم این غم نوستالژیک آمریکایی را تجربه کنم، چرا که با سینما برای خودم خاطرۀ دروغینی از این ضیافت ساخته‌ام. می‌دانم که در این رؤیا تنها نیستم، شلوغی محله‌های ارمنی‌نشین تهران در روزهای منتهی به سال نوی میلادی گواهی بر این خاطرات دست‌پخت سینماست، کودکان این قرن با سینما خاطرات و رؤیاهایشان را ساخته‌اند. شاید آن معجزۀ وعده داده شده در ژانر فیلم کریسمسی در همین لحظه‌ها باشد. من تجربۀ این رؤیای شیرین را به سینما مدیونم، به چراغ‌های رنگارنگی که خانه‌ها و خیابان‌ها را روشن کرده‌اند، و هیچ‌چیز مثل این نور نمی‌تواند به رؤیای کریسمس زندگی بخشد. خاطره بر من فرود می‌آید، به همان شکل که از دل تاریکی سالن سینما، روشنایی تصاویر، ارواح را احضار می‌کند.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *